8❣︎

3K 614 188
                                    

J_Hope:

داخل سالن عمومی گریفندوری ها کنار پسر جدیدی که باهاش آشنا شده بودم نشسته بودم و باهم حرف میزدیدیم:

_خب واقعا میخوای بگی وردهای اون کتاب رو بلدی؟

چارلی+آره،حداقل بیست تاشون رو میتونم انجام بدم،بقیش رو هم قراره تو همین هاگوارتز یاد بگیرم.

_کتابش پیشت هست؟

+نه از خونه نیاوردمش،داخل کتابخونه ی هاگوارتز کلی کتاب مثل اون هست که بیصبرانه منتظرم همشونو بخونم.

_داخل کتابخونه هست؟میتونی بگی کتابخونه کجاست؟میخوام برم چند تا کتاب بردارم.

+آره از خوابگاه که بیرون زدی،مستقیم برو سمت راست،بالای راه مله ها در سمت چپ ،همونجاست!

_آه ممنونم،پس من دیگه برم،میبینمت.

بلند شدم و دستمو براش تکون دادم و با ذوق و شوق، تقریبا سمت مسیری که بهم گفت پرواز کردم.

با رسیدن به در کتابخونه،در حالی که نفس نفس میزدم،عرق روی پیشونیم رو پاک کردم وخودم رو جمع و جور کردم.
در رو آروم باز کردم و با دیدن صحنه ی روبروم نفسم تقریبا برای لحظه ای قطع شد.

قفسه های بزرگ کتاب در حالی که روبروی هم قرار داشتند اونقدر زیاد بود که مطمئنا تا صد سالگیمم نمیتونم تمومش کنم.

سالن بزرگی داشت که حداقل صد تا دانش آموز داخلش جا میشد.
به سمت میز مدیریت کتابخونه رفتم و درخواست فرم ثبت نام کردم.
بعد از پر کردن فرم،کارت عضویتی بهم داد و الان با خیال راحت میتونستم کتابایی رو که میخوام بردارم.

به سمت اولین قفسه ای که جلوم بود رفتم و با دقت به کتاب هاش نگاه میکردم.
تاریخچه ی جادو
وردهای تاریخی
آشنایی با جادوی سیاه
و....

با دیدن عنوان کتابی که چشمم بهش خورد،چشمام برقی زد.
کتاب رو برداشتم و با لذت دستی روش کشیدم.
نمیدونم این اشتیاق و علاقه زیادم به کتاب از چی نشات میگیره ولی من واقعا کتابارو دوست دارم.

_جادوهای سیاه.

اسمشو زیرلب زمزمه کردم و با خوشحالی در حالی که لبخند پهنی میزدم به سمت اولین میزی که نزدیکم بود رفتم و روش نشستم.

کتاب رو که باز کردم،شروع به خوندنش کردم.
تقریبا نیم ساعتی میشد که با دقت میخوندمش و وردهایی که به نظرم جالب میوند رو یادداشت میکردم که بشکنی جلو روم زده شد.

به پسر مو سبزی که به نظر سال اولی میومد و کل زمانی که من داشتم کتاب میخوندم،سرش روی میز بود و چرت میزد، نگاه کردم و سعی کردم به خاطر بیارم کجا دیدمش.

آها!همون پسری که همراه تهیونگ بود و کل کلاس خوابیده بود.
نگاهی به وضعیتش انداختم.صورتش پف کرده بود و کیوت دیده میشد.
لبخندی بهش زدم و منتظر موندم ببینم چیکارم داره.
بعد از اینکه دیدم قصد نداره هیچ چیزی بهم بگه،لبخندم رو جمع کردم و سرم رو دوباره داخل کتابم بردم.

𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now