17❣︎

2.6K 560 36
                                    

به محض تموم شدن کلاس ها اول به سمت دستشویی رفتم.حالا که قرار نیست پیش تهیونگ برم،بهتره سری به اون بزنم.

واردش شدم و در رو از داخل قفل کردم و بلند اسمش رو صدا زدم.

با ظاهر شدنش لبخند بزرگی زدم.مثل همیشه چشماش با دیدنم برقی زد و به سمتم اومد.در واقع میشه گفت پرواز کرد.

با نزدیک شدنش توجه ام جلب چیزی شد که باعث ازبین رفتن لبخندم شد.
بدنش کم کم داشت بی رنگ میشد،یا به اصطلاح دیگه،داشت ناپدید میشد.

لیسا_هی کوکی برگشتی؟فکر نمیکردم بیای دیدنم،آخه من با چند نفری که قبل از تو ملاقاتشون کرده بودم،تو همون قرار اول رفتند و دیگه سراغی ازم نگرفتند.
حس میکنم نسبت به دفعه ی قبلی خوشحال تری،اتفاقی برات افتاده؟

سری تکون دادم:

_سلام لیسا،چرا نباید برمیگشتم؟تو هم برام یه دوستی.
راجب آخرین جملت هم،آره...چون با یکی آشنا شدم که خیلی برام باارزشه.

خندید:
_واقعا؟چه قدر خوب...حالا برات یه دوسته یا یه چیزی فراتر از دوست؟از اونجایی که میتونم احساسات درونیت رو ببینم،فکر نکنم فقط یه دوست معمولی باشه!

با خجالت پوفی کردم و لپامو پر از باد کردم:

_انقدر ضایعست؟اره ازش خوشم میاد ولی خودش خبری نداره.

+خب این دختر خوشبخت کیه که تونسته قلب پسر مهربون و خوشگلی مثل تو رو ببره؟

_راستش...دختر نیست...اون یه پسره!

+اوه...جدی....میشه اسم این پسر رو بهم بگی؟

_کیم تهیونگ...دیدیش مگه نه؟

+آره،همونی که اون روز روش بالا آوردی.گفتی نمیدونه تو دوستش داری؟

_آره.

+به نظرم بهتره سریعتر بهش اعتراف کنی،من خودمم اول دوست نداشتم بهش اعتراف کنم ولی الان پشیمونم که چرا زودتر بهش نگفتم.

_نه...نمیتونم...اگه بهش بگم ممکنه ازم فاصله بگیره و من اصلا دلم نمیخواد این اتفاق بی افته..به همین دوستی هم راضیم.

چیزی نگفت و تو سکوت نگاهم کرد.با دیدن سکوتش سوالی که میخواستم از همون لحظه اول ازش بپرسم رو مطرح کردم:

_لیسا؟؟چرا داری محو تر میشی؟

لبخند غمگینی زد و فاصله ای باهام گرفت:

_خب من دارم محو میشم چون تقریبا دارم فراموش میشم،به هر حال هیچ کس به یاد دختری که یه روز تو همچین مکانی از دنیا رفت نیست.

صورتش درهم رفته بود.

_خانوادت چی؟چرا اونا به یادت نیستند؟

+من خانواده ای نداشتم،راستش تو پرورشگاه زندگی میکردم تا اینکه هاگوارتز خونه ام شد.

𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now