همراهش به سمت در تالار اصلی رفتیم.
با ورودمون دهنم از تعجب باز موند.این تالاری که بهش وارد شده بودیم انقدر بزرگ بود که مطمئنا شتر با بارش داخلش گم میشد!
هزاران هزار شمع درخشان در هوا شناور بودند و چهار میز بلند و بزرگ که دانش آموزها روش نشسته بودند،خیلی به چشم میومد.روی میزها بشقاب ها و چنگال های طلایی به چشم میخورد.
در انتهای تالار هم میز بزرگی بود که چند مرد و زن که بهشون میخورد اساتید باشند،نشسته بودند.هیوک هم بینشون دیده میشد.
سرم رو بلند کردم و به سقف نگاه کردم.سقف سیاه رنگی که پر از ستاره بود مثل شب.
صدای جیهوپ از کنار گوشم بلند شد:
_اون سقف واقعی نیست،با جادو درستش کردند!این رو از کتاب تاریخچه هاگوارتز خوندم.سقف جوری به نظر میرسید که انگار واقعا به آسمون شب خیره شدی،انقدر طبیعی بود که اگه جیهوپ بهم نمیگفت شاید باورم میشد که واقعا تالار سقف نداره!
زل زدن به سقف رو تموم کردم و به پرفسور مک گونگال خیره شدم که چهار پایه ای رو جلوی سال اولیا میگزاشت.
بعد از اون کلاهی روی چهار پایه گزاشت.کلاه قدیمی و از رنگ و رو رفته بود.کنجکاو بودم که با اون کلاه چیکار میخواند بکنند که پرفسور مک گونگال گفت:
_به ترتیب صداتون میزنم.جلو بیاید و کلاه گروهبندی رو روی سرتون بذارین اونوقت مشخص میشه برای چه گروهی هستید.پارک چانیول!
پسری که اسمش صدا زده شده به سمت چهارپایه رفت و کلاه روی سرش گزاشته شد.لحظه ای بعد صدای داد یک نفر اومد که ریونکلا رو فریاد زد.با بهت به منبع صدا که اون کلاه بود نگاه کردم.جالبه که هنوز با همچین چیزایی شکه میشدم.
از میزی که سمت راستم بود،صدای تشویق بلند شد واون پسر سمت اونها رفت.
به ترتیب شروع به صدا زدن چند نفر کرد و گروهاشون مشخص شد.
_پارک جیمین،اسلیترین.
مین یونگی،اسلیترین.
جانگ هوسوک،گریفندور
کیم سوکجین،گریفندور.
کیم نامجون،اسلیترین.
لحظه ای بعد صدای پرفسور اومد که کیم تهیونگ رو صدا میزد.تالار در سکوت فرو رفت.
با پوزخند رو اعصابش بلند شد وبه سمت چارپایه رفت و روش نشست.کلاه هنوز به طور کامل روی سرش گزاشته نشده بود که داد زد:
_اسلیترین!دوباره پوزخندی زد و صدای تشویق اسلیترینی ها به هوا رفت.
بلند شد تا به سمت میزشون بره.
قبل از رد شدن از کنارم مستقیم به چشمام زل زد.خبری از پوزخنداش نبود.در آخر کسی که ارتباط چشمیمونو قطع کرد خودم بودم.
YOU ARE READING
𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞
Fanfiction°°°°°°°°°°°°°°°° ☘︎𝑀𝐴𝐺𝐼𝐶𝐴𝐿 𝐿𝑂𝑉𝐸☘︎ جئون جونگکوک،پسری که زندگی وحشتناکی رو با خانواده خاله اش میگذرونه.... اما این وضعیت ادامه دار نیست! روزی دعوت نامه ای از مکانی که تا به حال حتی اسمش رو هم نشنیده براش فرستاده میشه و غریبه ای رو ملاقات می...