منظره ای که جلوش بود،بیشتر شبیه یه رویای باورنکردنی به نظر میرسید تا واقعیت.
در اطراف تهیونگ صدها تماشاگر که در جایگاه مخصوصشان بودند،بهش زل زده بودند.
دور و اطراف جایگاهای تماشاچی میله های محکمی بود که مانع حمله ی احتمالی اژدها به اونها میشد.
در طرف دیگه ی منطقه ی حصاردار،شاخدم روی تخم هایش(😂)خم شده بود.
با حالت خصمانه ای به تهیونگ نگاه میکرد.بال هاش نیمه باز و آماده به پرواز دراومدن بودند.
شاخدم،دقیقا همانند یه مارمولک غول آسای مشکی دم شاخدارش رو روی زمین میکشید و میکوبید.
با هر کوبش دمش به روی زمین شیارهای عمیقی روی زمین می افتاد.
جمعیت سر و صدا میکرد و تهیونگ نمیتونست حدس بزنه که تشویق هاشون از روی دوستیه یا حالت خصمانه داره.
دیگه براش اهمیت نداشت.
وقت عمل فرا رسیده بود.
باید تمام ذهنش رو روی شکست دادن اون اژدها متمرکز میکرد قبل از اینکه به خاکستر تبدیل بشه.
چوبدستیش رو بالا آورد و فریاد زد:
_پرینگو!
از چوبدستی داخل دستانش،آتش بزرگی به سمت آذرخش و اون تخم هارفت و به پوست ضخیم اژدها برخورد کرد.
فریاد دردناک شاخدم مساوی با هیاهوی جمعیت بود.
تهیونگ لحظه ای از کاری که انجام داد خنده ی مغروری کرد که با حرکت شاخدم پشیمون شد.
شاخدم به سرعت به سمتش اومد.
تهیونگ هول زده به سمت جارویی که گوشه راستش بود بدوئه و سوار اون بشه.
نفس عمیقی کشید و جارو رو به حرکت درآورد.با اوج گرفتنش داد و بیداد جمعیت دراومد و پشت سرش بگمن بود که از پشت میکروفون هشدار میداد که از محوطه فاصله نگیره ولی تهیونگ اهمیتی نمیداد.
شاخدم پشت سرش حرکت میکرد و با هر باز و بسته شدن دهنش صدای جمعیت بلند میشد که استرس تهیونگ رو بیشتر میکرد.
تهیونگ میدونست باید فقط اون تخم طلائی رو به دست بیاره تا این مسابقه لعنتی تموم بشه.
با بیرون اومدن شعله های سوزاننده ی آتش از دهن شاخدم،صدای جیغ اومد و تهیونگ تونست از اون اتش فاصله بگیره و تفس راحتی بکشه.
تهیونگ سردرگم با جارو به اینطرف و اونطرف میرفت و اژدها هم پشت سرش دنبالش میکرد و با دهن باز شده و دندونای تیز و برنده اش و نفس آتشینش دنبالش بود.
لحظه ای به عقب برگشت و خواست با چوبدستی داخل دستاش وردی به سمتش پرتاب کنه که با برخورد دم ضخیم و بلند اژدها به بدنش از روی جارو به سمت زمین پرتاب شد و محکم به زمین برخورد کرد.
YOU ARE READING
𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞
Fanfiction°°°°°°°°°°°°°°°° ☘︎𝑀𝐴𝐺𝐼𝐶𝐴𝐿 𝐿𝑂𝑉𝐸☘︎ جئون جونگکوک،پسری که زندگی وحشتناکی رو با خانواده خاله اش میگذرونه.... اما این وضعیت ادامه دار نیست! روزی دعوت نامه ای از مکانی که تا به حال حتی اسمش رو هم نشنیده براش فرستاده میشه و غریبه ای رو ملاقات می...