Jungkook:
ضربه ای به سر تهیونگ زدم و با حرص گفتم:
_پسره ی احمق،اگه جوگیر نمیشدی و داخل این مسابقه شرکت نمیکردی الان انقدر من رو سکته نمیدادی!
تهیونگ خندید و در حالی که با مهربونی دستم رو نوازش میکرد،گفت:
_خودمم چندان مشتاق این مسابقه نبودم...بعدشم من الان مثلا مجروحم این چه طرز برخورد با یه ادمیه که از جنگ با اژدها برگشته؟
لب هاشو با حالت کیوتی اویزون کرد و با چشمای درشتش بهم نگاه کرد(گفته بودم از تاپ های لوس خوشم میاد؟😂😅)
بدون هیچ حرفی به لبای تهیونگ زل زدم.
نمیدونستم چه مرگم شده!
هر لحظه ممکن بود تهیونگ متوجه این هیز بازیام بشه ولی نمیتونستم خودم رو در برابر زل زدن به اون دو تیکه گوشت قرمز که حسابی نرم دیده میشدند کنترل کنم.
شاید تاثیر خاطره هاییه که جیهوپ هر وقت از پیش شوگا برمیگرده و برامون تعریف میکنه باشه.
با نزدیک شدن ناگهانی تهیونگ بهم با تعجب بهش نگاه کردم.
تهیونگ با چشمای خمار شده و اون موهای فر مشکیش باعث بند اومدن نفسم شد.چطور یه نفر میتونه انقدر پرستیدنی و زیبا باشه؟اونموقتی تازه از بیهوشی در اومده؟
تهیونگ تو نزدیکی صورتم ایستاد و سرش رو نزدیک گوشم آورد:
_کوک...تو هم حسش میکنی؟
با گونه های قرمز شده ای که خبر از جنگ درونیم میداد،آهسته گفتم:
_چی رو؟
تهیونگ نفسش رو داخل گردنم رها کرد که مورمورم شد.
تهیونگ_این حسی که وقتی کنارتم دارم...اینکه دلم میخواد وقتایی که مثل الان خجالت زده ای انقدر تو بغلم فشارت بدم که دیگه نتونی از بغلم بیرون بیای....
یا بد تر از اون..وقتی که....ادامه نداد و درعوض صورتش رو روبروی صورتم قرار داد.صورتامون فقط یه سانتی متر از هم فاصله داشت.حرکت کوچکی مساوی بود تا لب هامون همدیگه رو لمس کنه.
قلبم از هیجان روی بالاترین مقداری که میتونست،میتپید.
مستقیم داخل چشمای مشکیش نگاه میکردم که کمی میلرزیدند.
_خب؟
نگاه تهیونگ به سمت لبام کج شد:
تهیونگ_وقتایی که اینطوری بهم نگاه میکنی،دلم میخواد....
حرفش تموم نشده بود که با پریدن زنی به داخل اتاق با هول و استرس ضربه ی محکمی به قفسه سینه ی تهیونگ زدم که با ناله ی کوتاهی رو یه تخت افتاد.
اون زن غریبه به سمت تهیونگ اومد و بدون نیم نگاهی بهم گفت:
_مستر کیم..از دیدن دوبارت خوشحالم..
YOU ARE READING
𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞
Fanfiction°°°°°°°°°°°°°°°° ☘︎𝑀𝐴𝐺𝐼𝐶𝐴𝐿 𝐿𝑂𝑉𝐸☘︎ جئون جونگکوک،پسری که زندگی وحشتناکی رو با خانواده خاله اش میگذرونه.... اما این وضعیت ادامه دار نیست! روزی دعوت نامه ای از مکانی که تا به حال حتی اسمش رو هم نشنیده براش فرستاده میشه و غریبه ای رو ملاقات می...