فردای اون روز که از خوابگاه بیرون رفتیم،با دیدن جمعیتی که این ور و اون طرف میرفتند،هیجان زده شده بودم.بعضی دانش آموزها بدون توجه به اخطاری که دیروز دامبلدور درباره استفاده نکردن از جادو داده بود،داخل راهرو ها با چوبدستی هاشون کارای عجیب غریب میکردند.
مثلا پسر مو قرمزی که داشت از کنار دختر جدی و خشنی رد میشد،با چوبسدتی داخل دستش وردی زیر لب زمزمه کرد و ثانیه ای بعد موهای دختر که از قضا بلندم بود،در حال ریختن بود!
دختر بیچاره شکه دستش رو داخل موهاش میکشید و جیغ میزد.
این وضعیت خیلی طول نکشید چون همون موقع آقای فیلچ از ناکجاآباد ظاهر شد و در حالی که گوش اون پسر رو میکشید،از اون دختر خواست باهاش به دفتر بیاد و رو به ماهم با چشمای قلمبه و دهنی باز که دندونای زرد و پوسیدش رو به نمایش میگزاشت داد زد:
_به نفعتونه دیگه از کسی سرپیچی نبینم!و بعد از چشم غره ی وحشتناکی به دانش آموزا انداخت،همراه اون دختر و پسر از ما دور شد.
نفسمو آزاد کردم.چقدر ترسناک بود!
بعد از پیدا کردن کلاس هامون،واردش شدیم.صدای بچه ها از بیرون کلاس هم شنیده میشد.
انگار کلاسامون برخلاف گروهبندیهامون،مشترک بود
.
جلوی کلاس چند تا دختر اسلایترینی و هافلپافی نشسته بودند و صحبت میکردند.چند تا پسر گریفندوری که دیشب دیده بودمشون هم همراه چند پسر و دختر دیگه نشسته بودند.
جین به محض دیدن نامجون بین اونها دستشو براش تکون داد و همینطور که مارو همراه خودش میکشید،به سمت نامجون برد و صندلی های خالی کنارش رو کشید و نشستیم.
تنها سلامی به نامجون دادم و به بحث هاشون گوش میدادم.
با ساکت شدن همهمه ی بچه ها یه لحظه فکر کردم استاد وارد شده ولی وقتی سرم رو بلند کردم،با تهیونگ و دو تا پسری که کنارش راه میرفت مواجه شدم.
چند تا دختری که جلو نشسته بودند،با عشوه خنده های بلندی کردند تا توجه اونارو جلب کنند ولی تهیونگ حتی یه پوزخند هم نزد!انگار نه انگار وجود داشتند.از این رفتارش خندم گرفت که همون موقع چشمام به تهیونگ افتاد که بهم نگاه میکرد.
سرفه ای کردم و خودم رو جمع و جور کردم.همه منتظر بودند ببینند کجا میشینه.
تهیونگ مستقیم به سمت آخر کلاس رفت ولی ناگهانی با نشستنش کنار من که تو مسیرش بودم،غافلگیرم کرد
.
چشمام درشت شد ودهنم باز موند.چرا پیش من نشست؟اخمام توهم رفت و سعی کردم به حضورش واکنشی نشون ندم.
دو تا پسری که همراهش بود هم پشت صندلی های ما نشستند.
اون زنگ،تاریخ جادوگری داشتیم.
به قدری حوصله سر بر بود که همه ی بچه ها از جمله تهیونگ هم دقیقه ای خمیازه میکشیدند!البته اگه پسر مو سبز پشت سرمون که از همون اول کلاس خوابیده بود،رو فاکتور بگیریم!
YOU ARE READING
𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞
Fanfiction°°°°°°°°°°°°°°°° ☘︎𝑀𝐴𝐺𝐼𝐶𝐴𝐿 𝐿𝑂𝑉𝐸☘︎ جئون جونگکوک،پسری که زندگی وحشتناکی رو با خانواده خاله اش میگذرونه.... اما این وضعیت ادامه دار نیست! روزی دعوت نامه ای از مکانی که تا به حال حتی اسمش رو هم نشنیده براش فرستاده میشه و غریبه ای رو ملاقات می...