37❣︎

2.1K 401 293
                                    

Jungkook:

با استرس به اطرافم نگاه کردم.

دوباره یه حمله دیگه!

همین دو ساعت پیش بعد از تموم شدن بحث هامون و تقسیم کردن وظیفه هامون،دوباره یه حمله دیگه صورت گرفت.

جادوگرای زیادی نبودند،تنها نقطه قوتشون مهارت هاشون بود.

جیمین و تهیونگ رو دیدم که کنار همدیگه در حال پرت کردن جادو به سمت اون متجاوزا بودند.

_مراقب باش کوک.

با تیکه تیکه شدن مجسمه روبروم،دستم رو روی صورتم گذاشتم و به سرعت از مجسمه فاصله گرفتم.

جیهوپ کنارم اومد:

_حالت خوبه؟

سری تکون دادم که قامت آشنایی توجه ام رو جلب کرد.

سعی میکرد بدون هیچ جلب توجهی داخل تالار بپیچه.

مطمئن نبودم که خودش هست یا نه ولی به سرعت سمت راهرویی پیچیدم.با دیدن قامت افتاده اش با نفرت بهش نگاه کردم.

خودش بود.خود لعنتیش!

اون ویکتور عوضی.

چوبدستیم رو سمتش گرفتم ولی قبل از اینکه چیزی سمتش پرتاب کنم متوجه چیز عجیبی شدم.

اون داشت خون بالا می آورد!

کی بهش صدمه زده بود؟

روی زمین افتاد.

آروم سمتش قدم برداشتم.

توجه اش بهم جلب شد.

با دیدنم لبخندی زد که باعث تعجبم شد.

با دستش اشاره ای بهم کرد.

ناخوداگاه سمتش رفتم و کنارش نشستم.

_کوک..تویی؟

_آره،خودمم.استاد به ظاهر محترم!

خب مطمئن شدم خودشه،خواستم از جام بلندشم که دستم رو آروم گرفت.دستم رو بلند کردم تا از داخل دستاش خارج کنم که نزاشت.

_ولم کن.

_اونطور..که..فکر..میکنی نیست...آخخ

نگاهی به صورتم انداخت و با نفس های بریده شده گفت:

_من..متا..سفم..نمیخواستم..این.طوری..بشه..

اشک هاش آروم از صورتش پایین ریخت.

_اینارو..بگیر..از دوستت..کمک..بگیر..تا به..جواب..سوالاتون..برسید..اههه

_چی؟

بدون اینکه جوابم رو بده،دستای لرزونش سمت شنلش رفت و شیشه ی کوچیکی درآورد.

_اشک هام...بگیرشون.

متوجه منظورش شدم.شیشه رو آروم سمت صورتش بردم که همون لحظه قطره اشک کوچیکی از صورتش پایین ریخت.

𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞Where stories live. Discover now