Jungkook:یک ماهی از اون روزی که تو دستشویی گیر کرده بودم، میگذشت.
سه روز بعد،دوتا پسر سال آخری که باعث اون اتفاق شده بودند،همراه پورفسور مک گونگال جلوی همه دانش آموزا معذرت خواهی کردند.به عنوان تنبیهشون باید کل هاگوارتز رو بدون کمک هیچ کسی و بدون هیچ جادویی،رو تمیز میکردند.آقای فیلچ هم شخصا مراقبشون بود تا دست از پا خطا نکنند.
روزها بدون وقفه میگذشتند.درس ها چندان سخت نبودند تنها کلاسی که ترجیح میدادم هیچوقت توش شرکتی نداشته باشم،کلاس آقای ویکتور بود.
حتی با یادآوری اتفاقی که اولین جلسه اش برام افتاده بود هنوز هم احساس خجالت میکنم:همراه جیهوپ وجین روی جلوترین صندلی های کلاس نشسته بودیم،طبق معمول جیهوپ سرش رو کامل داخل کتاب برده بود تا معجزه ای بشه و شوگا اون رو نبینه.
از روزی که شوگا اون رو گیر انداخته بود،هر روز مزاحمش میشد و اذیتش میکرد.
از نظر من که شوگا از جیهوپ خوشش میومد و فقط نمیدونست چطوری بهش اعتراف کنه.
جیهوپ هم انقدری بچه مثبت بود که این چیزا واسش مهم نباشه و دلیل رفتارای شوگا رو نفهمه.جین هم همراه نامجون که پشتش نشسته در حال صحبت بود.کار همیشگیش بود.همه جا دنبال نامجون میرفت به طوری که همه فهمیده بودند از نامجون خوشش میاد اِلا خود نامجون.
با ورود تهیونگ و جیمین و شوگا،تپش های قلبم ناگهانی بالا رفت.
چند مدتی میشد هر وقت میدیدمش،همینطوری میشدم ولی تموم سعیم رو میکردم تا کسی خبردار نشه.
از اونجایی که واقع گرا بودم کاملا درک کرده بودم از اون پسر مغرور و خوشتیپ خوشم میاد ولی اونقدریم منطقی بودم که بدونم نباید این احساس رو داشته باشم چون اولا من یه پسر کاملا معمولی هستم که حتی نزدیک به معیارای اون نیستم،حتی خانواده هم ندارم در حالی که اون یه پسر همه چیز تمومه!از همون اوایل کل کلاس فهمیده بودند که اون واقعا نابغست،اگه شروع به کل انداختن با معلمی میکرد،تا اون رو پشیمون نمیکرد،دست برنمیداشت.
اطلاعاتش درباره ی جادو انقدر زیاد بود که بهش پیشنهاد داده بودند که همراه سال چهارمی ها درس بخونه ولی به دلایلی که کسی نمیدونست قبول نکرده بود.
دومین دلیلمم اینه که خب هر دوی ما پسریم!هر چند خودم باهاش مشکلی ندارن ولی مطمئنا بقیه با دید بازی به قضیه نگاه نمیکنند.هنوزم میتونیم حس کنیم بعضی ها چطور درباره ی جیهوپ و شوگا حرف میزنند ولی چون شوگا هم یکی از کله گنده های مدرسست،کسی نمیتونست رو در روش چیزی بگه.
شوگا با دیدن جیهوپ لبخندی زد و مستقیم سمت ما اومد.متوجه شدم که جیهوپ سرش رو بیشتر داخل کتابش فرو برد.
با رسیدن به ما داخل گوش منی که کنار جیهوپ بودم گفت:
_از اینجا بلند شو و برو کنار تهیونگ بشین میخوام یه چیزی بهش بگم.
YOU ARE READING
𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞
Fanfiction°°°°°°°°°°°°°°°° ☘︎𝑀𝐴𝐺𝐼𝐶𝐴𝐿 𝐿𝑂𝑉𝐸☘︎ جئون جونگکوک،پسری که زندگی وحشتناکی رو با خانواده خاله اش میگذرونه.... اما این وضعیت ادامه دار نیست! روزی دعوت نامه ای از مکانی که تا به حال حتی اسمش رو هم نشنیده براش فرستاده میشه و غریبه ای رو ملاقات می...