به بلیط داخل دستم نگاه کردم و سعی کردم خاطره ی چند دقیقه پیش رو به یاد بیارم:همراه هیوک به سمت ایستگاه قطار اومده بودیم وبعد از خرید یه بلیط برای من،رو بهش گفتم:
_من یکم استرس دارم،من اونجا رو نمیشناسم و نمیدونم چکاری باید انجام بدم.در اصل باید بگم من هیچی بلد نیستم.
هیوک نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی میکرد بخنده بهم گفت:
_اوه جونگکوک،لازم نیست نگران باشی،همه تو هاگوارتز از صفر شروع میکنند.فقط کافیه که خودت باشی.میدونم سخته ولی مطمئن باش اونجا بهت خوش میگذره.به منم خوش میگذشت و هنوزم میگذره.
قطارت تا حدود نیم ساعت دیگه حرکت میکنه و تو هنوز اینجایی،زود باش برو جونگکوک.فعلا خداحافظ تو هاگوارتز میبینمت.
من رو با اون چمدون بزرگ کنارم هل داد سمتی و منم به تبعیت همون راه رو ادامه دادم.
با چشمام دنبال سکوی نه و سه چهارم میگشتم ولی انگار بیفایده بود.آخه کجای دنیا ما سکوی نه و سه چهارم داریم؟کلافه شده بودم.صدای جمعیت هم روی مخم رژه میرفت.
روبروی سکوی نهم ایستادم و اطرافم رو نگاه کردم.
تقریبا داشتم از پیدا کردنش ناامید میشدم که با صدایی که شنیدم توجه ام به گوشیه ای جلب شد:_برو سریعتر،الان قطار حرکت میکنه اونوقت باید تا سال بعدی صبر کنیم تا بتونیم هاگوارتز رو ببینیم.
با شنیدن حرفاشون،پشتشون راه افتادم تا ببینم چطوری میخوان به اون سکو برسند ولی با کاری که انجام دادن،فقط تونستم دستم رو جلوی دهنم بگیرم و اوهی زیر لب بگم.
اونا از ستونی که بالاش نه و سه چهارم نوشته بود و من تا اون لحظه بهش دقت نکرده بودم،به راحتی عبور کردند.
پشت سر اونا چند نفر دیگه ام از اونجا رد شدند.
دچار شک و تردید شده بودم ولی باید امتحانش میکردم.آروم چمدونم رو هل دادم سمت ستون و چشمامو بستم که اگر به دیوار برخورد کردم حداقل چیزی نبینم.
دویدم و خودم رو سمت ستون پرتاب کردم که لحظه ای بعد تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم.
چشمام رو که باز کردم،جمعیتی مثل جمعیت پشت دیوار دیدم با این تفاوت که همه اینجا یکم عجیب غریب بودند.
دختر و پسرای جوون ردا های بلند مشکی پوشیده بودند و در حال صحبت با خانوادشون بودند.
روبروم قطار سرخ بزرگ رنگی بود که جلوش نوشته بود:قطار سریع السیر هاگوارتز.
به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن باجه ی بلیط فروشی که بالاش نوشته بود سکوی نه و سه چهارم فهمیدم که موفق شدم!
دود سفید رنگی بالای سر بدرقه کنندگان پخش شده بود.گربه های رنگاوارنگ بین جمعیت دیده میشدند که میخزیدند و این و اونور میرفتند.
YOU ARE READING
𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞
Fanfiction°°°°°°°°°°°°°°°° ☘︎𝑀𝐴𝐺𝐼𝐶𝐴𝐿 𝐿𝑂𝑉𝐸☘︎ جئون جونگکوک،پسری که زندگی وحشتناکی رو با خانواده خاله اش میگذرونه.... اما این وضعیت ادامه دار نیست! روزی دعوت نامه ای از مکانی که تا به حال حتی اسمش رو هم نشنیده براش فرستاده میشه و غریبه ای رو ملاقات می...