3❣︎

3.9K 741 179
                                    

لحظه ای که از خونه بیرون زدم،تازه به خودم اومدم.من واقعا با خودم چه فکری کردم؟
یه لحظه جوگیری باعث شد از جایی که شونزده سال توش زندگی میکردم بیرون برم.

قدم های آرومی که برمیداشتم اون مرد یا به قول خودش بنگ شی هیوک(از الان هیوک مینویسم) به سمتم برگرده و با مهربونی بپرسه:

_چیزی اذیتت میکنه؟

نمیدونستم چی باید بگم.بگم که از اینکه به یه غریبه اعتماد کردم پشیمونم؟یا اینکه نمیدونم چطور یه شبه زندگیم از این رو شد و تمام فانتزی های بچگانم به حقیقت پیوستند؟

از بچگی درباره ی این جور چیزا کنجکاو بودم ولی هیچوقت فکرش رو نمیکردم که واقعی باشند.

با کمی تعلل گفتم:
_خب راستش...نمیدونم چطوری بگم...من بدون فکر از اون جا بیرون زدم و همراه تو اومدم.الان که بهش فکر میکنم حماقت بود که از خونه ای که شونزده سال توش زندگی کردم با حرفای مردی که نمیشناسمش بیرون بیام.

شاید حرفام یکم رک باشه ولی من واقعا حس خوبی ندارم.

به هر حال اونا من رو مثل پسر خودشون بزرگ کردند و این کار من..یه جورایی یکم بی ادبانه بود.

نفس عمیقی که کشید رو حس کردم.سر جاش ایستاد و برگشت سمتم و کمی خیره بهم نگاه کرد.از نوع نگاهش خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.کمی بعد صداش بلند شد:
_میدونی جونگکوک..تو خیلی شبیه پدرتی!اونم مثل تو بود.در لحظه تصمیم میگرفت و بعد از این عجله کاری هاش عذاب وجدان میگرفت ولی میدونی کجای کارش جالب بود؟
این که هیچوقت پشیمون نمیشد.اون کار خودش رو میکرد و به حرف دیگران اهمیتی نمیداد.همیشه هم تصمیماتش برخلاف عقیده خودش درست از آب در می اومد.اون همیشه بهترین تصمیم هارو میگرفت.هیچوقت یادم نمیره زمانی رو که با استرس سمتم اومد و گفت از مادرت خواستگاری کرده و بدتر از اون سریع از اونجا فرار کرده!

اولش میترسید که مادرت اون رو رد بکنه ولی بعدش، از اون اعتراف به عنوان یکی از بهترین تصمیم هایی که تو عمرش گرفته بود تعریف میکرد.

تصمیم هایی که تو زندگی میگیری چه غلط چه درست به خود تو بستگی داره.من تو رو آزاد میزارم ولی واقعا از نظر تو زندگی که بعد از این خواهی داشت،ارزش ریسک کردن نداره؟

دلت میخواد تا آخر عمرت پیش خاله ات زندگی بکنی و درنهایت به عنوان یک مشنگ از این دنیا بری؟

یا با تحصیل در اون مدرسه و یاد گرفتن چیزهایی که باهاشون بتونی زندگی راحتی برای خودت بسازی،آینده ات رو تضمین کنی؟

با شنیدن حرفاش فقط کمی ته دلم آروم شد ولی بعدش سوالی که از اول تو ذهنم بود رو به زبون آوردم:

_پدر و مادرم رو میشناسی؟اونا چطور جادوگرایی بودند؟

راه افتاد و منم به دنبالش رفتم:

𝐌𝐚𝐠𝐢𝐜𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora