تهیونگ با شنیدن جمله اخر جونگکوک ابروهاش بالا پرید اما حرفهایی که قبلش شنیده بود باعث شد پوزخند تلخی روی لبش بشینه.
دست پسر کوچیکتر رو از یقش جدا کرد و به دیوار فشار داد که باعث شد جونگکوک سرش رو بالا بگیره.
"دوستم داری..ولی به خاطر وجود من عذاب هم میبینی.."
جونگکوک لب خودش رو گاز گرفت و در سکوت به تهیونگ نگاه کرد. تهیونگ کمی خودش رو فاصله داد و دوباره به چشمهای پسر روبه روش زل زد.
"تو همون کافه ای که با اون وو قرار داشتی قرار بود خانواده من و نینا با هم شام بخورن و در مورد ازدواجمون حرف بزنن..مسلما منم باید میرفتم"
بغض به گلوی جونگکوک چنگ انداخت و لبش رو بیشتر روی هم فشار داد تا اشکش نریزه. انگار واقعا تهیونگ قرار بود ازدواج کنه.
"پیشنهاد خودم بود که من و نینا زودتر بریم تا بقیه برسن..میخواستم باهاش کاملا حرف بزنم و با تهدید هم که شده بفهمونم فکر ازدواج رو از سرش بندازه دور..وقتی پدر و مادرش هم اومدن جوری مخالفت کنم که غرورشون اجازه نده دخترشون رو به من بچسبونن..که با دیدن تو کنار اون وو همه چی خراب شد"
تهیونگ سرش رو به گوش جونگکوک که حالا متعجب و گیج بود نزدیک کرد و گفت:
"به نفعته توجیح مناسبی برای بودن با اون وو توی اون کافه داشته باشی..چون بعدش نمیدونم قراره چیکار کنم"
بعد تموم شدن حرفهاش از جونگکوک فاصله گرفت و رو به روش ایستاد. پسر کوچیکتر به چشمهای منتظر تهیونگ زل زد و اب دهنش رو قورت داد. خودش رو ملامت نمیکرد، چون هنوز هم اگه به اون زمان برمیگشت و بازوی تهیونگ رو توی دست نینا میدید فکرای عجیب غریبی به سرش میزد و کنترلش رو از دست میداد.
تکیش رو از دیوار برداشت. اینبار نوبت اون بود که توضیح بده اما چطور باید میگفت که اون وو یونا رو دوست داره؟نمیتونست راز اون وو رو به این راحتی لو بده.
"من..من نمیتونم بهت بگم چرا با اون وو بودم"
چهره تهیونگ دوباره سخت شد که جونگکوک با هول دستش رو توی هوا تکون داد.
"باور کن چیزی که فکر میکنی نیست..بین من و اون وو چیزی نیست..فقط در همین حد میتونم بهت بگم که اون وو خودش کس دیگه ای رو دوست داره"
تهیونگ که حالا اخمش کمی باز تر شده بود چند لحظه به پسر کوچیکتر که استرس از سر و روش میبارید نگاه کرد و بالاخره سکوت رو شکست:
"شاید مسخره به نظر بیاد..ولی الان نمیخوام به موضوع تو و اون وو فکر کنم..مسئله جالب تری برای بحث وجود داره"
دوباره به جونگکوک نزدیک شد و چونش رو توی دستش گرفت:
"گفتی کنار من عذاب میکشی..باشه..من بهت حق انتخاب میدم.."
YOU ARE READING
Love At School ❢ Vkook
Fanfiction《عشق در مدرسه》 -فکر کنم باید سگم بشی.. +سـ..سگ؟! #Vkook =♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡ -یادت رفته خودت خوردی به من و وقتمو گرفتی؟ +خب الان چیکار کنم؟ پول وقتتو بهت بدم؟ -نه! در ازاش باید وقت خودتو بهم بدی.. #Yoonmin ♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡=♡ جئون جونگگوک ان...