📕After story_1📕

20.3K 2.6K 597
                                    

"نمیفهمم چرا تو باید بری خوش گذرونی و بچتو من نگه دارم؟"

جونگکوک بدون توجه به اخم غلیظ تهیونگ دستش رو برای مینجو باز کرد و اون پسربچه کوچیک خودش رو توی بغل هیونگ جدیدش پرت کرد.

"برای اینکه من خواهر بزرگترتم و باید حرفمو گوش کنی"

تهیونگ اخم‌هاش رو بیشتر توی هم کرد و قدمی به عقب برداشت.

"حالا که فکر میکنم من اصلا خواهری ندارم.. جونگکوک با مینجو خوش بگذره و زود برگرد"

برگشت و خواست بره که جونگکوک بازوش رو گرفت و نذاشت.

"خودتو لوس نکن تهیونگ..بیا بریم"

به طرف تهنی برگشت و لبخندی زد.

"نونا ما شب برمی‌گردیم..فعلا"

تهیونگ چشم‌هاش گشاد شد و به جونگکوک که دست تو موهای مینجو کرده بود نگاه کرد.

"شب؟ داری شوخی می‌کنی؟"

جونگکوک دست آزادش رو پشت تهیونگ گذاشت و وادار به حرکتش کرد.

"بیا بریم انقدر غر نزن"

وقتی رسیدن تهیونگ دست‌هاش رو توی جیبش کرده بود و بی حوصله به اون شهر بازی پر سرو صدا زل زده بود.
مینجو رو کول جونگکوک نشسته بود و از ذوق خودش رو تکون تکون می‌داد.

"مینجو انقدر تکون نخور میفتی"

مینجو بدون توجه به تشر تهیونگ و با دیدن اسب تک شاخ آویزون از یکی از دکه ها دوباره محکم خودش رو تکون داد و جونگکوک هینی کشید چون نزدیک بود بیفته.

تهیونگ با عصبانیت مینجو رو از پشت جونگکوک بیرون آورد و رو به روی خودش نگه داشت. اخم غلیظی کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت:

"مگه نمی‌گم تکون نخور؟"

جونگکوک نگاهش رو از چشم‌های پر از آب شده ی مینجو گرفت و به تهیونگِ عصبی داد.

"می‌فهمی فقط ۴ سالشه؟ چرا اینطوری باهاش رفتار می‌کنی؟"

تهیونگ هوفی کرد و به پسر بچه ی توی بغلش نگاه کرد که هر لحظه آماده ی گریه بود و لب‌هاش رو ورچیده بود.

"باشه باشه..ببخشید..فقط گریه نکن خب؟"

جونگکوک وقتی دید تغییری توی صورت مینجو ایجاد نشد و همین لحظه هاست که اشکش بریزه نچی کرد و خواست بگیرتش اما همین که دستش رو دراز کرد تهیونگ به سمت یکی از دکه ها حرکت کرد.

"ببین..می‌خوام برات تک شاخ بخرم..اگه قول بدی پسر خوبی باشی و گریه نکنی"

جونگکوک نمی‌دونست چرا، اما با دیدن تهیونگ که با شوق مصنوعی همه عروسک ها و اسباب بازی هارو به مینجو نشون می‌داد خندش گرفته بود.

Love At School ❢ VkookTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang