Episode 38🗼

3.2K 575 528
                                    

صبح قشنگی نبود؛ وقتی از گلو درد نمیتونستم حتی حرف بزنم و حس میکردم بدنم داره آتیش میگیره. بین دست‌های تهیونگی که خواب بود جا خوش کرده بودم و سعی کردم خودم رو از آغوشش جدا کنم تا از تخت پایین بیام.
گربه‌ی سفید حالا چشم‌هاش باز بود اما روی تخت من و بین پتوها نشسته بود و انگار دلش نمیخواست از گرما جدا بشه.
بهش لبخند زدم و با خودم فکر کردم باید بهش غذا بدم.
به محض ایستادن چشم‌هام سیاهی رفت و مجبورم کرد دوباره لب تخت بشینم. لعنت بهش. این دیگه چه کوفتی بود؟

-کوک؟

تهیونگ با صدای خشدارش گفت و لای چشم‌هاش رو باز کرد تا بهم نگاه کنه.

-صبح بخیر.

لعنتی. صدام به زور در میومد و بدنم سست بود.

-چرا اینقدر زود بیدار شدی؟

-حالم...خوب نیست.

به زور گفتم و باعث شد اون سریع هوشیار بشه و روی تخت بشینه:

-چیشده؟ مریض شدی؟

با نگرانی گفت و دستش روی پیشونیم نشست.

-فکر کنم...

تهیونگ اخم کرد و لب زد:

-تب داری.

از تخت پایین اومد و گیج توی آشپزخونه قدم زد. میتونستم بفهمم هنوز گیجه. اون خیلی دوست داشتنی و لایق ستایش شدن بود. همه چیزش پرستیدنی بود.

-وقتی با موهای خیست چند ساعت تو اون سرما میمونی چه انتظاری داری؟

از لای دندون گفت و میتونستم ببینم چطور سعی میکنه خودش رو آروم کنه.
بی جون تر از اون بودم که بخوام باهاش بحث کنم. پس با بی حالی دوباره‌ روی تخت دراز کشیدم و در حالی که به گربه‌ای که خودش رو لیس ميزد نگاه میکردم خودم رو بغل کردم.

-میرم دارو بگیرم.

گفت و به کاپشنش که روی مبل افتاده بود چنگ انداخت و پوشیدش.

-ته...

-جانم؟ حالت خیلی بده؟

راهی که رفته بود رو برگشت و بالای سرم ایستاد تا موها و صورتم رو لمس کنه. در حالی که از نوازش‌هاش لذت میبردم لبخند زدم و سر تکون دادم:

-نه...اون گربه...لطفا قبل از این که بری بهش غذا بده.

نیم نگاهی به گربه انداخت و دوباره به من نگاه کرد و سر تکون داد.

-باشه...تو یکم دیگه بخواب.

اونقدری چشم‌هام میسوخت و بدنم بی حس بود که این برام بهترین پیشنهاد بود. پس زیر لب "باشه"ای گفتم و اجازه دادم خواب ذهنم رو خاموش کنه.

.

.

-کوک؟ جونگکوک عزیزم؟

صدایی که به نرمی توی گوشم می‌پیچید مجبورم کرد لای چشم‌هام رو باز کنم و با تهیونگی روبرو بشم که دستش رو روی صورت داغم میکشید:

Paris Is Dead(VKook/KookV)Where stories live. Discover now