دیگه نمیدونست باید چیکار کنه تا خودش رو نبازه. روزها بدون اینکه اتفاق خوبی براشون بیفته میگذشت و هر ساعت از هم دورتر میشدن. دیگه نمیدونست باید نگران جونگهون باشه یا به دلتنگی برای جیمین فکر کنه یا از حس مزخرف و غم انگیز مرگ خواهرش ناراحت باشه. نمیدونست باید به جونگکوک فضا بده تا خستگیش تموم بشه و به سمتش برگرده یا باید باهاش حرف بزنه و سعی کنه مشکل رو با هم حل کنن.
تنها چیزی که بینشون بود سرما و دوری بود و هر لحظه بیشتر میشد.
هر کدومشون ساعتها بیرون از خونه میموندن تا مجبور نباشن اون حس رو تحمل کنن و همین بود که این فاصله رو براشون بیشتر میکرد. شاید حتی داشتن بهش عادت میکردن. تهیونگ امیدوار بود اینطور نباشه. اگه همهی دنیا باهاش لج میکردن امیدوار بود بتونه جونگکوک رو کنارش نگه داره و براش عاشقی کنه. پس با اینکه داشت فضایی که جونگکوک لازم داشت رو بهش میداد و خودش رو دور نگه میداشت، قلبش پر از حس بد و دلتنگی بود.
لعنت بهش...امیدوار بود بعد از جیونگ حداقل دل جونگکوک کمی بیشتر به رحم بیاد و این دوری مسخره رو تموم کنه. اما عمرِ مهربونیش فقط چند ساعت بود.
پس تهیونگ مجبور بود تمام این درد رو تنهایی تحمل کنه و این قسمت خوب ماجرا بود وقتی ترس از دست دادن جونگکوک رو داشت. ترس اینکه اون دیگه واقعا نخوادش و برای همیشه تهیونگ رو کنار بذاره.
لگدی به جدول گوشهی خیابون زد و به این فکر کرد که جونگکوک از صبح خونه نیومده بود. گربهی سفید رو با خودش برده بود و تهیونگ میدونست میخواد توی خیابون رهاش کنه. اگه این موضوع اینقدر برای جونگکوک راحت بود، تهیونگ واقعا باید میترسید.
آدمی که گذشتن از وابستگیها براش به آسونی میگذشت ترسناک بود. آدمی مثل جونگکوک که اینقدر دمدمی مزاج بود تهیونگ رو میترسوند و امیدوار بود تهِ همهی این ماجراها به خوبی تموم بشه.
دیگه باید برمیگشت خونه. شاید جونگکوک برگشته بود و تهیونگ دلش نمیخواست پسر امشب هم بدون غذا خوردن بخوابه. هر طور که بود مجبورش میکرد یه چیز درست و حسابی بخوره و بهونه آوردن رو تموم کنه.
پاکت سیگاری از سوپر مارکت نزدیک خونه خرید و تو تاریکی شبی که به خاطر تزئینات کریسمس به چشم نمیومد به سمت آپارتمان قدیمی رفت.
واقعا آرزو میکرد جونگکوک برگشته باشه و تنها چیزی که انتظارش رو نداشت این بود که قبل از اینکه بتونه کلید رو وارد در بکنه، جونگهونی که چهرهش هنوزم به خوبی به یادش مونده بود، جلوی راهش قرار بگیره.-هی...تهیونگ!
با لبخند کجی گفت و دستش رو روی شونهی پسر شوکهی روبروش گذاشت.
تهیونگ ناخودآگاه قدمی عقب رفت و اولین چیزی که بهش فکر کرد جونگکوک بود.
اینکه اون مرد جونگکوک رو دیده بود؟ اگه ندیده بود و هنوزم امیدی داشتن، چطور باید به جونگکوک خبر میداد تا فرار کنه و سمت این خونه نیاد.-چه استقبال گرمی. فکر نمیکردم اینقدر از دیدنم خوشحال بشی.
با خنده گفت و تهیونگ سعی کرد اول از هر چیزی اون قیافهی بهت زدهی مسخرهش رو جمع کنه.
YOU ARE READING
Paris Is Dead(VKook/KookV)
Fanfiction[Completed] -اگه دستمو رها کنی میفتم +هیچ وقت اینکارو نمیکنم. -حتی اگه یه چاقو تو قلبت فرو کنم...؟ ꪶ • کاپل اصلی | vkook, kookv •کاپل فرعی | Yoonmin • نویسنده | Feranki7 • ژانر | رومنس، انگست، اسمات‼️ ๑🗼