Episode 42🗼

3.1K 547 534
                                    

-با اینکه هنوز اون اعترافی که میخواستم رو نشنیدم...حتی اگه دیوونگیه...حتی اگه زوده یا دیره یا هر کوفتی...میخوامت یونگ!

نفس‌های مرد دیگه عمیق تر شد و دست‌هاش راهشون رو برای لمس تن برهنه‌ی پسر پیدا کردن.

-ما احمقیم جیمین.

زمزمه کرد و روی آرنج‌هاش بلند شد تا صورت‌هاشون مقابل هم قرار بگیره:

-ما احمقیم مگه نه؟

این بار پرسید و بوسه‌ی کوچیکی به چونه‌ و بعد لب‌های پسر زد.

-هستیم..

جیمین به آرومی تایید کرد و وقتی لب‌های یونگی این بار روی گردنش نشست سرش رو به عقب فرستاد.
نور کم و هوای خنک اتاق بیشتر سرحالشون میکرد و اشتیاق همدیگه رو حس میکردن.
پسر بزرگتر زودتر از اونی که فکرش رو میکرد خودش رو باخته بود و حالا داشت تمام گردن و شونه‌های پسر رو میبوسید و بدن گرمش رو لمس میکرد.
جیمین عقب عقب رفت تا جابجا بشن و این بار کمر پسر کوچیکتر بود که تشک تخت رو لمس کرد.
لبخندش از بین نمیرفت وقتی بوسه‌های یونگی تمام شدنی نبودن. وقتی این بار لب‌هاش روی بالا تنه‌ی پسر تکون میخورد و از بالا تا پایینش رو طی میکرد.
پلک‌هاش رو به هم فشرد چون این بار لذت مجبورش میکرد به جای خندیدن، لب‌هاش رو گاز بگیره تا به این زودی خودش رو نبازه.

-نمیتونم باور کنم...

یونگی روی بدنش زمزمه کرد و خط کمر پسر رو بوسید.

جیمینی که نفس نفس میزد سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به نیشخند یونگی داد.

-ولی من الان اینجام...ما مال همدیگه‌ایم...

زمزمه کرد و و نمیدونست با این کلمات چه بلایی سر قلب مرد میاره.
بالا رفت و نگاه منتظر جیمین تا وقتی لب‌هاشون دوباره به هم برسه خیره‌ش موند.
دست‌هاش دور شونه‌های یونگی حلقه شد و اون رو به خودش نزدیک‌تر کرد.
بوسه‌‌های پر از نیاز اون رو جواب داد و وقتی یونگی بوسه رو برای چند ثانیه قطع کرد تا نزدیک گوشش چیزی رو لب بزنه دیگه ضربانش رو حس نمیکرد.

-حتما به یه اعتراف جدی احتیاج داری تا بفهمی قلبم چطور عاشقته؟

***

من خوب بودم. کاملا خوب بودم و داشتم سعی میکردم خودمو جمع و جور کنم. که به روی خودم نیارم دارم مثل یه ترسو از رابطه‌ای که برای همیشگی بودنش قول داده بودم بیرون میام. لازم نبود چیزی به زبون بیارم. فقط از یه گوشه خودمو بیرون میکشیدم و وانمود میکردم هیچ وقت عاشق نبودم.
تهیونگ بهش عادت میکرد. من میدونستم اون از پسش برمیاد چون در نهایت قرار بود از من متنفر بشه و اگه قبل از اینکه بفهمه حقیقت طور دیگه‌ای بوده، برای هیچ قولی به من مدیون نباشه راحت‌تره.
من خودم این قول رو میشکوندم و راه آسون‌تری جلوی پای تهیونگ میذاشتم. مهم نبود بعدش چه بلایی سر من میومد. مهم نبود اگه از همین الان دلم با حس‌های بدی به هم می‌پیچید و هر ساعت دلم میخواست گریه کنم و به خدایی که نمیدونستم وجود داره یا نه التماس کنم همه‌ی اتفاقات مزخرف گذشته رو پاک کنه. اما فایده‌ای نداشت. هیچ چیزی نمیتونست من رو نجات بده
و من هیچ وقت با جونگهون برنمیگشتم. ترجیح میدادم اینجا آواره بشم و یا تهیونگ کمی باهام مهربون باشه و منو ببخشه.
امیدوار بودم ازم بگذره اما نمیتونستم روش تمرکز کنم. نمیتونستم متوقعانه به این موضوع نگاه کنم. تهیونگ ازم متنفر میشد و حق داشت. احتمالا قلبش میشکست و من توی اون لحظه دیگه براش توی جایگاهی نبودم که آرومش کنم. مطمئن بودم تو اون لحظه‌ای که با سردی بهم نگاه کنه همه‌ی دلایلم رو میبازم.
من عاشق بودم اما باید وانمود میکردم نیستم. و نمیتونستم این رو توضیح بدم که وقتی حرف از تهیونگ میشد، تهیونگ دوست داشتنی و همیشه آرومِ من، چقدر گذشتن از همه‌ی این حس‌ها سخت بود. حتی نمیتونستم توی ذهنم خودم رو آروم کنم. کاش فقط نمی‌دیدمش...کاش عاشق نمیشدم.
همه چیز بوی حسرت میداد و مهم نبود چند بار از کلمه‌ی "کاش" استفاده کنم. دوباره سر جای اولم بودم تا سیلی حقیقتی که از بین نمیرفت توی صورتم بخوره و حسرت، دنده‌هامو روی قلبم تنگ کنه.
واقعا و به طرز احمقانه‌ای امیدوار بودم منو ببخشه. باهاش حرف میزدم. همه چیزو میگفتم و اون باورم میکرد. تهیونگ عاشقم بود. نمیتونست به همین سادگی ازم بگذره.
گرچه چند ثانیه‌ی بعد، با فکر کردن به چیزی که قرار بود بشنوه همه‌ی امیدم ناامید میشد.
نمیدونم دنیا چه مشکلی باهام داشت. تو زندگی قبلیم قطعا یه آدم بد و عوضی بودم که حالا این بلاها سرم میومد.
سه سال پیش، دوست پسر کسی رو کشته بودم که حتی نمیشناختمش و الان پسر مورد علاقه‌م بود. چطور ممکن بود همه‌ی این اتفاق‌ها مال زندگی من باشه؟ خسته بودم و دلیلی برای ادامه نمی‌دیدم؛ به جز امید کوچیکی که برای بخشیده شدن داشتم.
این راه رو انتخاب کرده بودم چون جونگهون به هر حال حقیقت رو فاش میکرد. حتی اگه راه اول رو انتخاب میکردم و باهاش برمیگشتم مطمئن بودم قبلش همه چیزو به تهیونگ میگفت تا منو بیشتر خورد کنه.
در واقع هر دو راه یکی بودن. حتی اگه به تهیونگ حقیقت رو میگفتم جونگهون قرار نبود به حرفش عمل کنه و رهام کنه و اینو میدونستم.
ترجیح میدادم تهیونگ همه چیزو از خودم بشنوه و در این مورد نقطه ضعفی برای تهدید به جونگهون ندم.
چون این بیشتر از هر چیزی برام مهم بود. مهم نبود اگه هر چیز دیگه‌ای رو از دست میدادم. اما از دست دادن تهیونگ سخت بود و حتی فکر کردن بهش نفسم رو میگرفت.
اما من داشتم با دستای خودم نفسم رو میگرفتم و تنها کسی که میتونست نجاتم بده خود تهیونگ بود. حتی ازش انتظار نداشتم همونطور عاشقم بمونه اما به بخشیده شدن امید داشتم.
این تنها چیزی بود که منو سر پا نگه میداشت و اگه قرار نبود حقیقت پیدا کنه، دیگه برام فرقی نداشت بمیرم یا کنار جونگهون باشم یا هر سرنوشت دیگه‌ای.
سیگار روشنی که بدون اینکه بین لب‌هام قرار بگیره، خاکستر شده بود رو زمین انداختم و از لبه‌ی جدول کنار خیابون بلند شدم و شلوارم رو تکوندم.
تاریکی شب دوباره به مکان امنم تبدیل شده بود و با همه‌ی وجود میخواستم همه چیز به عقب برگرده تا من دوباره روی اون پل متروکه باشم. تنها و بدون وجود تهیونگ.
نباید هیچ وقت میدیدمش. نباید بهش نزدیک میشدم. اینا همه‌ بازیِ سرنوشتی بود که میخواست من رو عاشق کسی کنه که عزیزترین آدم زندگیش رو گرفته بودم. این بازی برای من همیشه ناعادلانه و سخت بود.
چطور میتونستم باهاش بجنگم؟
این مثل یه عادت شده بود که خودم رو از تهیونگ دور نگه دارم و اون متوجهش شده بود. شاید قصدم همین بود. اون سعی میکرد بهم نزدیک بشه تا بفهمه مشکل چیه؛ اما چی میتونستم بهش بگم؟البته که مجبور بودم زودتر همه چیزو بگم؛ چون جونگهون تهدیدم میکرد که باید عجله کنم و این بیشتر تحریکم میکرد که بیخیال همه چیز بشم. نمیدونم...شاید فشاری که روم بود بیشتر از همیشه بود و این قلبم رو به درد می‌آورد که تهیونگ قراره با حرف‌هایی که میشنوه آسیب ببینه.
حتی به این عادت کرده بودم که همیشه و هر جا که میرم نگاهی روم باشه تا به سرم نزنه فرار کنم.
البته که جونگهون انگار نمیدونست تهیونگ اونقدری برام مهمه که بی اون چیزی معنی نداره. پس تنهایی فرار کردن به چه دردی میخورد؟
راهمو به سمت خونه کج کردم و زیر لب به ماشینی که اون طرف خیابون ایستاده بود و من رو میپایید فحش دادم.
تظاهر میکردم به بی حسی رسیدم؛ ولی میدونستم اینطور نیست. وقتی با تمام وجود میخواستم تهیونگ رو نگه دارم و هر لحظه احتمال داشت تمام مقاومتم بشکنه و این دوری رو بذارم کنار تا فقط بهش التماس کنم هر اتفاقی هم که بیفته نباید من رو دور بندازه.
خستگی‌ای که حس میکردم، نمیتونست فقط مال جسمم باشه.

Paris Is Dead(VKook/KookV)Where stories live. Discover now