Episode 01🗼

11.7K 1.3K 215
                                    


جئون جونگکوک/سئول/2019

اولین باری که تو زندگیم عذاب وجدان گرفتم وقتی بود که کیم تهیونگ رو به قصد کشت زدم. من اونو نمیشناختم. اونم همینطور‌. تنها چیز مشترکی که مارو به هم وصل میکرد سیگار کشیدن بالای یه پل، تو جای متروکه‌ای از شهر بود. و من قسم میخورم وقتی با صورت زخمی و کبود بالای اون پل لعنتی دنبال بسته‌ی سیگارم میگشتم اون پسر بهم پوزخند زد و من ترجیح دادم حرصمو به جای سیگار کشیدن روی اون خالی کنم.
***

برای آخرین بار توپ سنگین بسکتبال رو توی حلقه انداخت و بعد کنار زمین رفت تا خودشو روی چمن‌ها رها کنه.
جیمین خودشو کنارش انداخت و موهای عرق کرده‌شو از پیشونیش کنار زد.
-بازم بهت باختم...چطور اینقدر تو بسکتبال خوبی؟
تهیونگ پیرهنشو از بدنش فاصله داد تا کمی خنک بشه و در جواب به دوستش لبخند زد.
بسکتبال رو دوست داشت چون تو این هوای سرد هم اونو گرم نگه می‌داشت.
-همه چی خوبه؟
جیمین رو به تهیونگ که حالا روی زمین نشسته بود و پاهاش رو بغل کرده بود پرسید و شونه‌ش رو لمس کرد.
-خوبه
چشم‌های همیشه گرفته‌ش رو به جیمین دوخت و موهاشو به هم ریخت. کاری که میدونست دوستش ازش متنفره.
جیمین دستش رو پس زد و با ضربه‌ای به سینه‌ش اون رو به عقب هل داد.
-طوری نیست که امروز نرفتی تعمیرگاه؟
جیمین پرسید و تهیونگ زبونش رو روی لب‌های خشکیده‌ش کشید:
-دیگه نمیرم.
-چرا؟
با تعجب پرسید و تهیونگ رو تکون داد.
-هی...نکن...یه کار دیگه پیدا میکنم.

جیمین چشم‌هاشو چرخوند:
-اون مرتیکه‌ی چاق اخراجت کرد؟
-نه
-پس چی ته؟ پولات زیاد شده که به کار احتیاج نداری؟ همیشه احمقی.
-جیمین...بس کن.
تهیونگ نمیخواست بهش بگه زنِ اون "مرتیکه‌ی چاق" هر روز چقدر برای اذیت کردن و پیشنهاد‌های بیشرمانه‌ش سراغش میاد. میدونست سرِ جیمین درد میکنه برای دردسر. میدونست دوستش از همین چیز کوچیک چه جهنمی میسازه و این آخرین چیزی بود که تهیونگ میخواست.
-از اون کار خوشم نمیومد...همیشه بوی روغن میگرفتم.
با بیخیالی گفت و جیمین به سمتش چرخید:
-پول چی؟ من پس انداز دارم. میخوای بهت بدمش؟
-دارم جیمین...دیگه دارم میرم.

دستش رو به شونه‌ی جیمین تکیه داد و از جاش بلند شد. لباس‌هاشو تکوند و جیمین هم بلند شد تا روبروش بایسته.
-خونه؟
-نه
روش رو برگردوند و کمی دور شد.
-بذار منم باهات بیام.
-نه
-عوضی
صدای فریاد جیمین از پشت سرش رو نادیده گرفت و از محوطه‌ی حصارکشی شده‌ی زمین بسکتبال بیرون رفت و راهشو ادامه داد.
***

گونه‌مو به میله‌ی سردِ پل تکیه داده بودم و نگاهم غرقِ تاریکیِ روبرو و زیر پام بود. از اون بالا دیدمش که داره میاد بالا. توی سرمای لعنتی زمستون با یه تیشرت بود و سوییشرتش رو دنبال خودش میکشید.

فرقی نمیکرد اون کیه یا گذشته‌ش چیه. از اولین باری که دیدمش تصمیم گرفتم ازش متنفر باشم. وقتی به پل تکیه میدادم و دود سیگار رو تو فاصله‌ی نزدیک صورتم رها میکردم اون بهم خیره میشد و وقتی بهش نگاه میکردم، چشم‌هاشو به سمت دیگه‌ای می‌دوخت.
شاید فقط یه خیال بود اما من سنگینی اون نگاه‌های آزاردهنده رو حس میکردم و این باعث میشد بیشتر سعی کنم ازش متنفر باشم.
و اینکه الان تو فاصله‌ی شاید ده متریِ من، به چهره‌ی پر از زخم و خسته‌ی منی که فقط دنبال سیگارم میگشتم و کاری به اون نداشتم پوزخند زد باعث شد الان بدون هیچ مقاومتی زیر مشت و لگدهای عصبیم در حال جون دادن باشه.
ساعدِ دست‌هاش رو جلوی صورتش گذاشته بود و من کنارشون زدم. نه برای این که توی صورتش ضربه‌ای بزنم. بلکه فقط برای اینکه آثار درد رو ببینم. وقتی چهره‌ش رو از درد جمع میکنه و چشم‌هاشو روی هم‌ فشار میده.
اون عوضی با آروم بودنش بیشتر روی اعصابم میرفت و من میخواستم ببینم که برای زنده موندن بهم التماس میکنه. پس چاقوی کوچیکِ توی جیبمو درآوردم و بعد از زدن نیشخندی به صورتِ دردمندش، خط عمیقی روی بازوی لختش که از تیشرت بیرون مونده بود کشیدم.
و اون به جای این که خواهش کنه این کارو نکنم، فقط از درد دندون‌هاشو روی هم فشار میداد.
فکر کنم اولین باری که دیدمش سه ماه پیش بود. روی همین پل؛ جایی که من همیشه بعد از روزِ شلوغ و دردناکم خلوت میکردم و اون این خلوت رو به هم زد.
از اون موقع حتی کلمه‌ای حرف بین ما رد و بدل نشد. من با تمام وجود و شاید خیلی بی دلیل ازش متنفر بودم ولی همیشه آرزو میکردم فقط یک کلمه حرف بزنه. شاید چون میخواستم مشتمو تو دهنش فرود بیارم. اما به هر حال این مهم نبود. اون باید یه چیزی میگفت؛ چون این سکوت بیشتر از هر چیزی آزارم میداد.
و من یادم رفته بود که اونم یه بدبخت مثل خودم بود که هیچ وقت سعی نمیکنه اولین نفری باشه که سکوت رو میشکنه.
به همین خاطر از بدبخت بودنش هم متنفر بودم.
واژه‌ها مهمن و من تو انتخابشون زیاده‌روی نمیکردم.
بدبخت...یا هر چیزی مشابهِ این؛ من برای توصیف اون پسر و خودم از این کلمه‌ی سنگین استفاده کردم چون نماینده‌ی خوبی برای توصیف هر دومون بود.

Paris Is Dead(VKook/KookV)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora