پاریس، پیاده روی روی سنگ فرشها، خورشیدی که تازه غروب کرده بود و بارونی که به آرومی میبارید...همهی اینا و دستم که تو دست تهیونگ گره خورده بود باعث میشد لبخند بزنم.
جایی رو بلد نبودیم پس قرار نبود زیاد دور بشیم و من حواسم بود که مسیر رو به خوبی حفظ کنم تا گم نشیم.
تهیونگ خسته به نظر میومد اما اون هم نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره. هر دومون میدونستیم که نباید خیلی خوشبین باشیم.
میدونستیم سختیها هنوز خودشون رو نشون ندادن و قراره روزهای آینده خیلی سخت باشه؛ اما تهیونگ بهم گفت فکر سختیها رو بذارم برای موقعی که خودِ سختی رو زندگیم آوار شد.
و اون راست میگفت...من بهش اعتماد داشتم.
این فقط قرار بود یه پیاده روی باشه؛ چون حتی برای رفتن به یک کافه یا رستوران پول اینجا رو نداشتیم.
البته فعلا!
تهیونگ ایستاد و دست من رو محکم به سمت خودش کشید تا من هم سر جام بایستم.
به سمتش چرخیدم و نگاهم به موهاش افتاد که به خاطر نمِ بارون به پیشونیش چسبیده بودن و چند قطره بارون پراکنده هم روی صورتش باریده بود.
معنیِ تمام و کمال زیبایی و سادگی...نمیتونستم حداقل توی ذهن خودم دست از تحسینش بردارم.
توی یکی از کوچههای فرعی و خلوت بودیم؛ نه یکی از خیابونهای شلوغ و پر از مغازه و آدمهایی که شهر رو پر کرده بودن. این فقط یه کوچهی خلوت و آروم بود. جایی که میدونستم تهیونگ قراره به حرفش عمل کنه.
وقتی به دیوار پشت سرش تکیه داد و من رو جلو کشید فهمیدم درست فکر میکردم.
دستهاش پشتِ گردن و شونهم نشست و بعد از نگاه کوتاهی که برای یک لحظه بین چشمها و لبهام چرخید من رو به جلو هل داد و فاصله رو تموم کرد.
فقط یه لمس ساده بود و تهیونگ انگار قصد نداشت لبهاش رو تکون بده و من توی یک لحظه حسش رو فهمیدم.
حسِ گرمای آرامش و اعتماد...
پس فقط لبهام رو محکمتر به لبهای اون فشار دادم و اجازه دادم اینو بدونه که من فهمیدش.
توی اون لحظه چیزی قرار نبود این آرامش رو خراب کنه.
مثل چند نفری که با بی تفاوتی از کنارمون رد شدن و قرار نبود نگاه پر از نفرتشون رو به ما ببخشن.
میدونستم که پاریس قراره شهر من باشه.***
یک هفته از زندگی توی پاریس گذشته بود و همه چیز داشت طبیعی میشد.
جونگکوک، تهیونگ و جیونگ منتظر برگشت جیمین و یونگی به کره بودن تا بتونن درخواست پناهندگی بدن. این چیزی بود که یونگی گفته بود باید برای امنیت جیمین انجام بدن. چون اون قرار بود بدون گذاشتن اثر از این کشور خارج بشه و به کره برگرده، قبل از اینکه توجهی به سمتش جلب بشه.
تهیونگ به وضوح عصبیتر شده بود و نگران دوستش بود. میدونست که این شوخی نبود. میدونست قراره گند بزرگی به بار بیاد و مطمئن نبود جیمین بتونه از زیرش در بره و خودش رو نجات بده. اون قرار بود یکی از سرمایه گذارهای بزرگ فرانسه با ملیت کرهای رو تهدید کنه. تهیونگ از انتقام جیمین و دلیلهاش خبر داشت اما نمیدونست این قراره چطور انجام بشه.
انتقام جیمین از پدرش که رهاشون کرده بود و تمام عمر پسر توی فقر و بی پدری گذشته بود تا الآن اونقدری پر از نفرت باشه که حاضر باشه جون خودش رو به خطر بندازه و هر کاری بکنه تا کمی آرامش بگیره.
و از طرف دیگه تهیونگ میدونست شاید دیگه هیچ وقت نتونه جیمین رو ببینه؛ پس براش سخت بود که عصبی و حساس نشه. جیمین از آدمهای مهم زندگیش بود.
حتی جونگکوک این رو فهمیده بود و نمیدونست میتونه کاری بکنه یا فقط باید تهیونگ رو راحت بذاره.
گوشی جونگکوک هنوزم خاموش بود و براش هیچ اهمیتی نداشت که بخواد روشنش کنه.
فقط کنجکاو بود بدونه چند تا تماس و پیام از جونگهون داره!
حتی از تصورش هم میتونست با خوشی بخنده. حتما برادرش تا الان متوجه فرار و نبودن مدارکش شده بود و جونگکوک فقط با فکر کردن به قیافهی شوکه و شکست خوردهش حس خوبی میگرفت.
اوضاع برای جونگکوک بهتر شده بود. به اندازهی قبل توی اون جمع احساس غریبی نمیکرد. جیمین باهاش خوب رفتار میکرد. با جیونگ صمیمی شده بود و حتی یونگی کمی از جلد سرد و جدیش بیرون اومده بود.
نه اونقدر زیاد ولی حداقل فضا رو براش قابل تحملتر کرده بود.
دیگه از کنار تهیونگ بودن جلوی بقیه معذب نمیشد؛ چون میدونست این عادیه و کسی قرار نبود فکری بکنه یا ازش متنفر بشه.
حتی الان که رفتار اون ها رو میدید، میفهمید که زیادی حساس شده و به خودش سخت گرفته بود و حتی با تهیونگ با بدی رفتار کرده بود.
تنها نگرانیای که بیشتر از هر چیزی جونگکوک رو آشفته میکرد اوضاع تهیونگ بود.
میدونست اون ناآرومه و چیزهای زیادی ذهنش رو مشغول کرده. یه حدسهایی در مورد ربطش به جیمین میزد اما مطمئن نبود و دقیق نمیدونست موضوع چیه.
الان فقط نگران تهیونگ بود. چون اون کلافه و ناراحت بود اما حواسش هنوزم به همه بود. اگه جونگکوک گوشه گیر میشد، همه چیز رو رها میکرد تا فقط مطمئن بشه اون حالش خوبه. ازش میپرسید خوب غذا میخوره یا خوابش هنوزم به هم ریختهست و جونگکوک فقط ناراحتِ این بود که کاری از دست خودش برای تهیونگ برنمیاد.
قلب تهیونگ اونقدر بزرگ بود که به خودش اهمیت نده، تا وقتی آدمهای دیگهای رو اطرافش داره و همین باعث میشد جونگکوک مطمئن باشه هیچ کس لیاقت اون رو نداره.
KAMU SEDANG MEMBACA
Paris Is Dead(VKook/KookV)
Fiksi Penggemar[Completed] -اگه دستمو رها کنی میفتم +هیچ وقت اینکارو نمیکنم. -حتی اگه یه چاقو تو قلبت فرو کنم...؟ ꪶ • کاپل اصلی | vkook, kookv •کاپل فرعی | Yoonmin • نویسنده | Feranki7 • ژانر | رومنس، انگست، اسمات‼️ ๑🗼