Episode 07🗼

4.5K 838 155
                                    

می‌دونستم دارم خواب میبینم. می‌دونستم این فقط یه کابوسه و وقتی بیدار بشم اسلحه‌ای تو دستم نیست. اما صدای خنده‌های جونگهون خیلی ترسناک بود. مثل همیشه منو می‌ترسوند و اسلحه تو دستم می‌لرزید. من فقط شونزده ساله‌م بود.

-بزنش!

از پشت بهم نزدیک تر شده بود و با لب‌هاش نزدیکِ گوشم غرید:

-بزن جونگکوک...عجله کن...فقط ماشه رو بکش.

دوباره خندید و دختری که روی زمین زانو زده بود، با صدای بلندی که تو گوشم می‌پیچید گریه می‌کرد.

دونه‌های درشتِ عرق از کمر و گردنم به پایین سر میخورد و از گوشه‌ی چشم نگاهم به جونگهون بود.

-یالا پسر...ببین چطوری داره بهت نگاه میکنه.

این بار آروم گفت و وقتی به روبروم نگاه کردم نفس‌هام حتی سخت تر خارج میشد.

کسی که جلوم زانو زده بود تهیونگ بود و از پشتِ لایه‌ی خونی که روی صورتش بود، با چشم‌های همیشه آرومش بهم خیره بود.

روی پیشونیش جای زخم گلوله بود و...من شلیک کرده بودم؟

.

.

هنوزم نفس نفس میزدم و از شوکِ خوابی که دیده بودم پلکم می‌پرید. روی تخت نشستم و پاهامو تو شکمم جمع کردم. میخواستم خودم رو بغل کنم. شاید کمی آروم میشدم.

ساعت شیش صبح بود و اول هفته؛ اما کاری برای انجام دادن نداشتم و سر دردم بهم هشدار میداد که هنوزم به خواب احتیاج دارم.

قرص‌های خوابی که جونگهون بهم میداد دیگه هیچ اثری نداشت و شبِ گذشته کمتر از دو ساعت خوابیده بودم. گرچه همون خسته ترم کرده بود.

پتو رو بیشتر به دور پاهای لرزونم پیچیدم و سعی کردم ذهنم رو منحرف کنم.
سنگینیِ قلبم کی قرار بود دست از سرم برداره؟
کابوس‌هام تمومی نداشت و حالا در مورد تهیونگ بود. اون حتی توی خواب هم نمیخواست راحتم بذاره؟

بیشتر به سمتِ پاهام خم شدم و دستامو دورشون حلقه کردم. توی خودم جمع شده بودم و حس ناامنی داشتم.
کی تموم میشد؟
کی تموم میشد؟
کی تموم میشد...؟

سرم رو به زانوهام تکیه دادم و سعی کردم چیزهایی به غیر از جونگهون رو به یاد بیارم.
من اتفاقات زیادی رو به غیر از برادرم تو زندگیم تجربه نکردم. شاید به خاطر همین بود که در ثانیه‌ی اول تهیونگ رو به یاد آوردم...و اول به سمج بودنش پوزخند زدم و چند ثانیه بعد...فقط با فکر کردن بهش لبخند محوی روی لب‌هام نشست.
با حس گیجی و سنگینیِ خواب که بهم فشار می‌آورد دوباره دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. این بار بدون هیچ فکری؛ حتی در مورد تهیونگ.
چون توی یه لحظه بعد از لبخندی که با فکرِ اون روی لبم نشست فهمیدم این سَمه. این که کسی باشه که بتونه توی مزخرف‌ترین شرایط حواستو پرت کنه، شاید از نظر خیلی‌ها قشنگ و با ارزش باشه، اما من میدونستم که همچین حسی رو نمیخوام. من نمیخواستم به خودم امیدواری بدم.

Paris Is Dead(VKook/KookV)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang