~ Part 28 ~

451 94 39
                                    


تن چشم هاشو مالوند و در جواب وین وین که پشت تلفن داشت براش علت سفر ناگهانی شون رو توضیح می داد جواب های تکراری " آره...باشه" می داد. وین وین با اینکه متوجه شده بود تن خیلی هم به حرفاش گوش نمیده ولی چیزی نگفت و حرف های جه هیون رو بهش انتقال داد: هیونگم میگه همه چیزو برای آقای شین توضیح داده تا اگه سفرمون طول کشید هوای شرکتو داشته باشه ولی تو هم برو شرکت و سر بزن


تن خمیازه ای کشید و توی موهاش دست کشید: باشه! عصر می رم ببینم چه خبره! 

وین وین چیز دیگه ای اضافه نکرد و ازش خدافظی کرد.

تن گوشی رو روی تخت پرت کرد و به بدنش کش و قوس داد. دیشب رو خونه ی جانی مونده بود و قصد داشت امروز رو کاملا به خودش مرخصی بده ولی جه هیون همیشه توی دردسر می نداختش! از حرف های وین وین فقط متوجه شده بود ته یونگ با خانواده ش به مشکل خورده و نیازه که به آنیانگ برن.

در واقع الان زیاد نگران اونها نبود، نگران هیچی نبود. از همون لحظه ای که توی خواب و بیدارش صدای گوشیش داشت دیوونه ش می کرد حس بیخیالی و شل بودنی گرفته بودش که همه ی دنیا رو از نگاه یک کرم شب تاب با عمر دو هفته ای می دید.

زمستون امسال سئول اونقدری هم سرد نبود و حالا که به بهار نزدیک می شدن درخت ها و طبیعت داشت زودتر از موعد سبز می شد، از پنجره ی باز اتاق خواب جانی، نسیم سردی به داخل می یومد که باعث می شد گونه های تن خنک بشه و حس طراوت بهش بده. صدای یکی از آهنگ های بند نیروانا از بیرون می یومد و گاهی هم تلق و تولوق ظرف ها به گوش می رسید، تن به خاطر حضور جانی توی خونه لبخندی زد و با برداشتن لباس ها و حوله ای که جانی براش آماده کرده بود سمت حمام رفت. . . . جانی با دقت آخرین پنکیک آماده شده رو روی بقیه گذاشت و شکلاتو روش ریخت.همین الان صدای دوش حمام قطع شده بود و جانی با میز صبحانه ای چیده بود منتظر تن بود. قهوه ای که ریخته بود رو یکبار دیگه خالی کرد و دوباره فنجون رو با قهوه ی غلیظ پر کرد تا داغ باشه. 


- وارد مرحله ی رمانتیک بازی های زندگی مشترک شدی؟ 

جانی با صدای تن از جا پرید و با دیدن اون پسر که سمت آشپزخونه می یومد لبخند زد.

- نه! اونجوری باید صبحونه رو برات می یاوردم تو تخت! 

تن چشم هاشو چرخوند و همونطور که میزو از نظر می گذروند روی صندلی نشست. جانی هم بهش ملحق شد و مقابلش جا گرفت.

- امروز می خواستم صبح زود بیدارت کنم ولی انگار قصد نداشتی بری سرکار! 

تن کمی قهوه شو مزه کرد و گفت: نه قصد نداشتم اصلا برم سرکار ولی جه هیون باز کار انداخته گردنم...عصر باید برم!

my brother Where stories live. Discover now