~ Part 34 ~

441 80 38
                                    


کارش تموم شده بود و طبق عادت این چند وقتش، وارد طبقه ای شد که دفتر جه هیون اونجا بود، تا باهم برگردن خونه...

فردا خاله میا و آقای جانگ برمیگشتن و ته یونگ بهتر می دید دیگه به خونه خودش برگرده! می تونست کمی کارهاشو جمع جور کنه تا برای اسباب کشی اماده بشه.

هنوز تصمیم قطعی ای برای زندگی با جه هیون نگرفته بود، هر چند که به نظرش هنوز خیلی زود بود وارد این مرحله بشن و از طرف دیگه هم؛ واقعا دلش نمی خواست دلیلی بشه برای اینکه وین وین رو از برادرش جدا کنه مخصوصا حالا که توی وضعیت روحی مناسبی هم نبود!

توی آسانسور به حرفایی که باید به جه هیون می زد فکر می کرد که گوشیش زنگ خورد....

با دیدن اسم دویل کوچولو سریع جواب داد: الو وینی؟

- سلام هیونگی...

صداش گرفته و غم بار بود! همونجور که ته یونگ انتظارشو داشت!

- سلام...حالت خوبه؟

وینی اوهوم ناامید کننده ای گفت و سریع ادامه داد: هنوز شرکتی؟

- همین الان کارم تموم شد...دیگه قصد داشتم برگردم خونه....چه طور؟

وین وین کمی مکث کرد و آروم خواهش کرد: می تونی بیا فرودگاه دنبال من؟

صداش شرمنده و خجالت زده بود، با همون لحن توضیح داد: ماشین دارم....ولی نمی خوام رانندگی کنم....می شه؟

ته یونگ سریع توی ذهنش اتفاقاتی که ممکن بود برای وین وین افتاده باشه رو آنالیز کرد؛ قطعا همه چی به اون دکتر سرد مربوط می شد...هیچ شکی توش نبود!

- معلومه که می یام...تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم...

- ممنونم هیونگی....

و گوشی رو قطع کرد. ته یونگ مدت زیادی نبود که اون پسرو می شناخت...خیلی خیلی کمتر از بقیه اطرافیانش باهم وقت گذرونده بودن! ولی وین وین مثل آب روون و شفاف بود و تمام حساش از توی چشم هاش و لحن حرف زدنش مشخص بودن و ته یونگ درد بزرگ روی قلب اون پسر بچه رو حس میکرد...می فهمیدش و همین باعث میشد بخواد بغلش بگیره و با هر چیزی که وینی رو آزرده میکرد بجنگه!

از آسانسور بیرون اومد و جلویِ میز منشی ایستاد و جوی با دیدنش لبخند مهربونی زد و گفت:برو داخل! کسی تو دفتر نیست....

ته یونگ هم خندید و با تشکر کوتاهی خودشو به دفتر جه هیون رسوند.

همین که در باز شد جه هیون سرشو از توی لپ تاپش بلند کرد و با چشم هاش قهوه ای رنگش که یک فِرِم مشکی رنگ عینک قابشون کرده بود به دوست پسرش نگاه کرد.

وقتی لبخند روی صورت جدیش نشست،ته یونگ سمت میز رفت و سلام کرد...

- خسته نباشی...

my brother Where stories live. Discover now