~ Part 42 ~

412 82 46
                                    

وقتی وین وین قیافه شو به خاطر داروهایی که خورده بود کج و کوله می کرد، یوتا با خنده لیوان آبو از دستش گرفت و روی پاتختی گذاشت!

- بیا بریم بیرون، الان تن و جانی می رسن!

وین وین سر تکون داد و یوتا مقابلش قرار گرفت و دستشو سمتش دراز کرد!

پسر کوچیک تر با تعجب بهش نگاه کرد و یوتا جوابشو داد: بلند شو، بیا امتحانش کنیم.

قلب وین وین به تندی شروع به تپیدن کرد، هیجان زده بود...از دو روز پیش می تونست پاهاش حس کنه ولی جرئت اینو نداشت که روشو بایسته چون همین الانم می تونست ضعفشونو احساس کنه!

یوتا دست هاشو گرفت و وینی با تکیه گاه قرار دادن دستاش بدنش رو بالا کشید... توی رون هاش احساس ضعف می کرد ولی همین که تونسته بود روی پاهاش بایسته از هیجان نفسش بند اومده بود.

با چشم های ذوق زده به یوتا که لبخند بزرگی روی لبش بود نگاه می کرد...

- هنوزم سختمه..ولی می تونم!

یوتا سرشو به معنی نه تکون داد و زیر بغلشو گرفت: پاهات طوریشون نیست وینی! فقط دو سه ماهه ازشون استفاده نکردی... باید راه بری!

وین وین فکر میکرد یوتا داره درست میگه...دیگه زانو های نمی لرزید و با همین چند دقیقه ثبات پاهاش بیشتر شده بود.

یوتا کمی ازش فاصله گرفت و به نگه داشتن بازوش بسنده کرد... پسر کوچیک تر نفس عمیقی کشید و قدمی به جلو برداشت... اصلا سخت نبود...کمی کند بود ولی سختی ای نداشت!

تا در اتاق رو تونست با تکیه به یوتا جلو بره... انگار بیشتر نیاز داشت فکرش رو آماده کنه...

- وینی! گوش بده به من... ضعف پاهای تو عصبی بوده ولی وقتی عصب هات ترمیم بشن می تونی دوباره بلند بشی... نزار عضله ها پات تنبل بشن...ممکنه بازم این اتفاق بیوفته، نباید بترسی...باشه؟

وین سر تکون داد و با همون قدم های آرومش از اتاق بیرون رفت... یوتا هنوز احتیاط می کرد و بازوشو گرفته بود تا وقتی نیاز بود کمکش کنه.

میا که جلوی تلویزیون نشسته بود با شنیدن صداشون سمتش برگشت و با دیدن اینکه پسرش دوباره داره خودش راه می ره از جاش پرید...

- ویـــنی! تو داری راه می ری.

وین وین خندید و کمی قدم هاشو سرعت بخشید تا سمت مادرش بره، یوتا اجازه داد خودش قدم برداره و وقتی اون پسر کوچولو به مادرش رسید محکم بغلش کرد، جثه ی مسن میا به راحتی بین بازوهای پسرش فشرده می شد و اشک های مادر رو سرازیر کرده بود.

- تو داری خوب میشی وینی! پسر قشنگم.

وین وین سر تکون داد و از مادرش جدا شد...

my brother Where stories live. Discover now