~ Part 31 ~

433 86 29
                                    

جانی ماشینشو جلوی در بزرگ و تابلوهای نورانی نئونی نگه داشت.. چشم های تن برق می زد و از هیجان سرجاش بند نبود ولی جانی نگران بود.


- تن واقعا مطمئنی؟ می تونی بریم یک جای دیگه! اینهمه جا برای وقت گذرونی هست.


تن نگاهشو از زرق و برق فریبنده ی اون مکان گرفت و به جانی نگاه کرد.


- می دونم...ولی خب...چه اشکالی داره؟ امشب دوست داشتم بریم کلاب!


جانی به چشم های براق تن خیره شده بود... واقعا نگرانیش بی مورد بود...فقط باید ذهنشو آزاد می کرد و لذت می برد. دقیقا مثل همون جانی ای قبلا بود... نمی دونست از کی این نگرانی ها و دلشوره ها به جونش افتاده بود...شاید از وقتی که تن جایگاه ویژه ای توی زندگیش پیدا کرده بود و نمی خواست حتی به کوچک ترین چیزی که رابطه شونو توی خطر می ندازه نزدیک بشه. کلابی که تن انتخاب کرده بود، همونطور که انتظار می رفت یک مکان سطح بالا بود و همه چیز خیلی شیک و تمیز برنامه ریزی و چیده شده بود. سرو صدای کمتری از بار های خیابونی داشت و بیشتر از بوی الکل و مشروب، دود سیگار های مرغوب به مشام میرسید.
تن بازوی جانی رو گرفته و با لبخندی که از روی لبش پاک نمیشد دنبال یک میز خالی میگشت...


- از اون بالا نگاه کن ببین می تونی جای خالی پیدا کنی؟


جانی بهش خندید و موهاشو بهم ریخت: آخر هفته ست ها...خیلی دیر اومدیم! فک کنم کنار بار بتونیم جا پیدا کنیم.


تن با قدم هایی که پرش های کوتاهی همراهش داشت دوست پسرشو سمت کانتر کشوند. تن هیجان زده و خوشحال بود چون خیلی وقت بود که همچین جاهایی نیومده بود؛ از وقتی مشغله هاش زیاد شده بود خوش گذرونی هاش به مهمونی های رسمی و خشک ختم شده بود. ولی حالا که جانی رو کنارش داشت برای شیطونی کردن، شجاع تر شده بود. جانی کنار کانتر ایستاد و به تن کمک کرد که روی صندلی بلندش بشینه؛ با این وضعیت حالا قد تن بهش می رسید و صورت هاشون مقابل همدیگه بود. جانی از اینکه تن تمام مدت خودش رو متصل بهش نگه می داره خوشش می یومد، مثل یک گربه ی لوس بود که در هر صورتی راهی برای جلب توجه صاحبش پیدا می کرد.
یخ های توی کوکتلشو تکون می داد و در حالی که سرشو روی شونه ی جانی گذاشته بود به پیست رقص نگاه میکرد. - ببینم اگه برنامه ت اینکه مست کنی، بگو تا من زیاد نخورم! تن با شادی خندید: نه مست نمی شم...فقط یکم سرم داغ بشه کافیه! جانی دستشو دور کمرش انداخت و به خودش نزدیک ترش کرد...تن مخفیانه لبخندی زد و با رو برگردوندن صورتش سعی داشت گونه هایی که کم کم داغ میشدن رو پنهون کنه. چشم دوخته بود به پیست رقص که چه جوری دختر و پسر های جوون هیجان هاشونو اونجا تخلیه میکرد؛ باهم می رقصیدن و با صدای بلند با آهنگ می خوندن. طرف دیگه ی کانتر چندتا دختر و پسر ایستاده بودن و با هم حرف میزدن...ولی تن چند دقیقه ای بود که متوجه شده بود یکی از اون پسرها که موهای مشکی جذابی هم داشت، اونها رو نگاه می کنه... در واقع اونا نه...فقط جانی رو نگاه می کنه! ، نیشخندی زد و نگاهشو ازش گرفت...قرار نبود امشب فکرشو مشغول این چیزا کنه پس چشم هاش مشغول بررسی شیشه های درخشان چیده شده روی دیوار بزرگ شدن... حالا که فکر می کرد واقعا دلش میخواست مست کنه!
تن واقعا یادش نمی یومد آخرین بار کِی همچین کارایی کرده، این روزا که کنار جانی داشت می گذشت بیشتر به این فکر می کرد که زندگی قبلانش چه قدر کسل کننده و یکنواخت بوده و بدتر از اون اینکه تن به اون زندگی عادت کرده بود. و اگه جانی نبود که به استراحت مجبورش کنه شاید سال های سال می تونست همونجوری زندگی کنه! پارتی رفتن..مسافرت رفتن...مهمونی گرفتن دیگه به نظر وقت تلف کردن نبود بلکه حس می کرد خیلی به این چیزا نیاز داره تا زندگی جدیدشو کنار جانی شکل بده. تن قبلا به این چیزا فکر نمی کرد...هیچ وقت به آینده ش..به اینکه میخواد وقتی پیر شد چیکار کنه فکر نکرده بود. ولی حالا داشت تمام دنیاشو کنار جانی برنامه ریزی میکرد...دوست داشت کنارش بمونه و کنار هم زندگی کنن. چون حس می کرد اون جوونه کوچیک توی قلبش داره به سرعت رشد میکنه و تمام وجودشو می گیره. این عشقی که هر روز نسبت به این پسر قدبلند آمریکایی بیشتر میشد، تن رو راضی نگه داشته بود.

my brother Where stories live. Discover now