~ Part 27 ~

494 90 77
                                    


در حالی که با بغضش کلنجار می رفت دستشو به میله ی توی آسانسور گرفته بود تا جلو افتادشون بگیره....با به یاد آوردن چیزی که دیده بود احساس تهوع می کرد....فضای خفقان آور اون کلاب لعنت شده و پسر هایی که توی بغل دوست پسرش نشسته بودن...همه باعث می شد نفسش بند بیاد و اکسیژن کم بیاره...با یاد آوری بوسه هایی که جانی روی گردن اون پسر توی بغلش می زد تن به خودشتوی آینه نگاه کرد...

یقه ی بلند بلیز یقه اسکی شو کمی پایین کشید و به گردن برفیش نگاه کرد...مگه اون مارک ها جاشون روی گردن تن نبود؟! پس چرا؟!....نکنه خیلی سفید بود؟!...اون پسره برنزه بود....شاید جانی از پوست تیره خوشش می یاد....چشم هاشو بست و به اشک هاش اجازه داد پائین بریزن...

اون به جانی اعتماد کرده بود....همه قلبشو بهش داده بود....جانی بهش قول داده بود....حتی نمی فهمید مشکلشون کجا بود؟ چرا باید همچین چیزی پیش می یومد؟ فقط به خاطر اینکه چند وقت نتونستن همو ببینن؟ اما خود جانی گفته بود که درکش می کنه! گفته بود براش صبر می کنه!

ــــــــــــــــ . ـــــــــــــــ . ــــــــــــــــ . ـــــــــــــ . ـــــــــــــــ . ــــــــــــــ .

معمولا شب ها توی شهر بزرگی مثل سئول اینقدر چراغونی و پر سر و صدا بود که اگه تاریکی هوا نبود شاید اصلا حس نمی کردی که چه تایمی از روزه و مثلا شب وقتی برای استراحت و آرامشه...اما توی شهر کوچیکی مثل آنیانگ با تاریک شدن هوا همه جا توی سکوت فرو میرفت...

درخت هاش بلند تر بودن و عوضش خونه ها کوتاه و جمع و جور...ته یونگ تمام یک هفته ای که به آنیانگ اومده بود، صبح ها توی حیاط سبزشون صبحونه می خورده بود،عصر هارو توی خیابون های نچندان شلوغش گشت زده بود وشب توی تراس بزرگ اتاقش می شست و در حالی که ستاره های پر نور بالای سرش چشمک می زدن به خودش اجازه می داد دلتنگ سئول، دوستاش و کسی که عاشقش بود بشه!

جه هیون حتی یک ساعت هم ازش غافل نمی شد و تمام روزازش خبر می گرفت اما این ماجرا حتی بیشتر دلتنگش می کرد...خوشحال بود که دوستاش به یادشن، مخصوصا وقتی یک تماس از جانی داشت و جویای حالش شده بود.

وین وین توی روابطش آزاد تر بود، وقت و بی وقت بهش زنگ می زد و بی خجالت ابراز دلتنگی می کرد و تا فرصتش پیش می یومد از بدعنقی برادرش گله می کرد.

ته یونگ واقعا دلتنگ همه چیز توی شهر بزرگ خودش بود؛ اون برای آنیانگ ساخته نشده بود حتی اگه توی اون جمعیت زیاد سئول مثل یک مورچه به نظر می رسید و صداش به جایی نمی رسید هم دوست داشت اونجا باشه!

جایی که بتونه آزادانه زندگی کنه و بدون نگاه های موشکافانه ای که روش هست عشق بورزه!

با به صدا دراومدن ریتم یکنواخت زنگ گوشیش نگاهشو از درخت سرو بلند جلوی حیاط گرفت و تماسو پاسخ داد، صدای وینی دوست همیشه پرانرژیش همیشه می تونست از مشغله ها و نگرانی ها دورش کنه. اینبار هم حتی احوال پرسی ساده ش هم ته یونگ رو به زندگی امیدوار می کرد!

my brother Where stories live. Discover now