~ Part 11 ~

501 118 77
                                    

وین وین ماگ نسکافه شو روی میز گذاشت و گفت: دلت برای اینجا تنگ نمیشه؟

ته یونگ نگاهی به اطراف کافی شاپ انداخت و گفت: چرا...خیلی...ولی مطمئنا می ارزه...می دونی چه قدر پیشرفت می کنم؟

- آره یونگی...تو لیاقتشو داری...تو شرکت همه چی خوبه؟

- من خوبم...اوضاعم خوبه...ولی انگار تو خوب نیستی..

وینی لبخند غمگینی زد و گفت: امیدوارم همه چی تموم شده باشه...توی تموم این سالها می دونستم که یک روزی بالاخره پدر واقعیم برمی گرده....

ته یونگ هینی کشید وگفت: به خاطر اون حالت بد شده بود؟

- من خیلی ضعیفم...

- نه اصلا...فکر می کنم هر کس دیگه هم جای تو بود...

وین وین نذاشت ادامه بده و گفت: بیخیال هیونگ...نمی خوام راجبش حرف بزنم...من الان چیزهای مهم تری دارم که ارزششون برام خیلی بیشتره...

ته یونگ لبخند مهربونی زد... نمی دونست چه طور کسی دلش می یاد این پسرو اذیت کنه؟ وین وین شاید ظاهر لوس و بچگانه ای داشته باشه ولی روحش خیلی قویتر بود...

وین وین یکم دیگه از کاپوچینوشو خورد و گفت: راستی ته یونگی...توی یک آموزشگاه مربی شدم...

چشم های ته یونگ برق زد: واقعا؟

- آره...از آشناهای جیناست...اون منو برد اونجا و خب خیلی از حضورم استقبال کردن...

آروم خندید و با خجالت گفت: البته جینا ازم خیلی تعریف کرده بود...بهم اجازه می دن تابلو هامو توی گالری شون بزارم...واقعا عالیه...

ته یونگ با سر تایید کرد و گفت: معلومه که عالیه...تو معلم مهربونی می شی...

پسر کوچیک تر به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت: ممنون...ولی خب من واقعا از بیکاری خسته شده بودم...بعدشم هیونگم دوست نداره بیکار ول بچرخم...

ته یونگ چشم هاشو چرخوند و گفت: باز دوباره هیونگم، هیونگمو شروع کرد...بکش بیرون از این هیونگت بابا...

وین وین اخم بامزه ای کرد و گفت: معلومه که نمی کشم بیرون...مال خودمه و دلم می خواد هی ازش حرف بزنم...

هر دوشون باهم خندیدن و ته یونگ گفت: می دونی وینی همه توی شرکت ازش می ترسن...همه می گن خیلی جدی و سخت گیره...

وین وین لبخند گشادی زد و گفت: گفته بودم خیلی کاریزماتیکه...ولی تو لازم نیست ازش بترسی...مطمئنم که دلش نمی یاد بهت چیزی بگه...

و چشمکی به انتهای حرفش اضافه کرد که ته یونگ حس کرد ته دلش یه جوری شد...

این دو سه روز دیگه براش عادی شده بود؛ تا حرف جه هیون پیش می یومد انگار یکی شروع می کرد به رخت شستن توی شکمش...نمی دونست این دقیقا به خاطر چیه ولی حسشو دوست داشت! 

my brother Where stories live. Discover now