~ Part 37 ~

399 79 53
                                    

بعد از درگیری های چند هفته اخیر ته یونگ بلاخره فرصت این رو پیدا کرده بود که جابه جایی خونه شو انجام بده.

داشت آخرین جعبه های وسایل نه چندان زیاد آشپزخونه شو خالی می کرد و دونه دونه توی کابینت ها می چیدشون.

جه هیون توی پذیرایی مشغول بود و چند تا تابلوی اهدایی وین وین رو روی دیوار های مختلف خونه نصب می کرد.

ته یونگ چند دقیقه یک بار نگاهش می کرد ولی جه هیون بعد از هر بار که تابلویی رو نصب می کرد چند دقیقه ای فقط بهش نگاه می کرد و بعد نفسشو بیرون می داد و سراغ بعدی می رفت.

ته یونگ به خوبی درکش می کرد...بیماری وین وین با اختلاف وحشتناک ترین چیزی بود که از این دنیا انتظار داشت...باورش سخت بود ولی ته یونگ واقعا آرزو می کرد که کاش بلایی سر خودش اومده بود ولی اتفاقی برای اون پسر بچه نمی یوفتاد.

و توی این اوضاع...شاید بعد از وینی، این جه هیون بود که بیشتر آسیب بهش رسیده بود و به سختی سعی می کرد با چیزی که اتفاق افتاده کنار بیاد!

ولی خطوط اخم روی صورتش...منحنی های خشکی که بعضی وقتا لب هاش رو تکون میداد به خوبی انعکاس روح شکسته ش بود!

ته یونگ به سختی سعی می کرد حال و هواش رو عوض کنه..سرش رو بند چیزهای دیگه کنه و به درخواست وین وین، جه هیون رو از اون فضا دور کنه...ولی بازم...

ته یونگ خودشم بدجور ناراحت بود و این سخت بود که بتونه مرهمی برای جه هیون باشه.

یکم انار دونه شده رو توی ظرف ریخت و پیش جه هیون رفت.

جه که تازه از چهارپایه پایین اومده بود و با دیدن ته یونگ سمتش رفت. کنارش روی کاناپه نشست و به آرومی روی موهای مشکی رنگش رو بوسید.

ته یونگ کمی خجالت زده به نظر می رسید ولی خودشو توی بغل دوست پسرش جا کرد...

- ممنون که کمکم کردی. واقعا خونه قشنگ شده!

جه هیون لبخند کوچیکی زد: کار خاصی نکردم...واقعا بیشترش رو خودت تنهایی انجام دادی...ببخشید که اینجوری شد!

ته یونگ تمام سعی ش رو می کرد که به چیز خاصی اشاره نکنه ولی انگار ادامه مکالمه بدون اشاره کردن به وین وین غیرممکن بود!

- توی این وضعیت واقعا حال و حوصله شو نداشتم...ولی حالا که اومدم اینجا به نظر برای روحیه م خوبه!

جه هیون فقط حرفش رو تایید کرد و نگاهش بین تابلو های مربعی شکل ردیف شده روی دیوار در گردش بود!

وین وین به عنوان آخرین کارش، تابلویی از برادرش و ته یونگ رو کامل کرده بود و بهشون هدیه داده بود.

جه هیون به دو تا پسر توی تابلو ها نگاه می کرد و به این فکر می کرد که تا چه حد خوشبخته!

my brother Where stories live. Discover now