~ Part 46 ~

358 73 34
                                    

ته یونگ خودشو بیشتر به جه هیون چسبوند....جه هیون که متوجه شده بود ته یونگ سردشه دستشو دور کمرش محکم تر کرد...

ته یونگ از گوشه کاپشن جه هیون به دوتا پسری که کمی جلوتر ازشون به نرده های پل تکیه داده بودن نگاه کرد...

و آروم زمزمه کرد: کی فکرشو می کرد یوتا اینقدر تغییر کنه....اون پسری که به زور اخماشو باز می کرد حالا از گل نازک تر به وینی نمی گه...

جه هیون آه گشید و گفت:وین وین کنار یوتا واقعا خیلی خوشحاله...

ته یونگ که هنوز به خاطر سرما دندون هاش به هم می خورد، به صورت گرفته ی دوست پسرش نگاه کرد: چرا ناراحت به نظر می یای؟

جه هیون لبخندی به لباش روند ولی نتونست حقیقتو نگه: یکم ترسناکه! یک جوری داره همه چی خوب میشه که منو می ترسونه!

ته یونگ اخم کرد: میشه اینقدر بدبین نباشید؟ وین وین حالش خوبه! درسته بعضی وقتا یکم وضعیت ناجور میشه! ولی شماها بیشتر و بیشتر می ترسونیدش!

جه هیون که به خوبی می دونست حق با ته یونگه برای آروم کردنش خندید و موهاشو بهم ریخت: باشه باشه پاپی! فقط یک حس گذرا بود! چی برای من بهتر از دیدنش صحیح و سالمه؟

ته یونگ برای اینکه مطمئن بشه دیگه چنین حرفایی نمی شنوه چشم غره ای به عنوان حسن ختام نثار جه هیون کرد.

مدت زیادی بود که وین وین بدون اینکه حرفی بزنه به منظره ی چراغ های اطراف رودخونه ی تیره رنگ از بلای پل نگاه می کرد! یوتا زیر چشمی می پاییدش و بالاخره نفس گرفت تا حرف بزنه.

- من تا حالا اینجا نیومده بودم... از اینجا رود هان قشنگ به نظر می رسه!

وین وین نگاهشو به چشم های شیشه ای یوتا داد: خوشحالم دوسش داشتی! می خواستم حتما اینجا بیارمت... شاید خیلی جای معروفی نباشه ولی واقعا قشنگه!

یوتا کامل سمتش چرخید: دیگه چه جاهایی دوست داری بریم؟

وین وین هیجان زده شد: توی سئول خب... هنوز خیلی جاها هست... ولی دوست دارم بریم چین! اونجا هم خیلی قشنگه...و... دوست دارم بریم اوساکا... می خوام درختای اونجا رو ببینم!

لبخند شفابخش یوتا روی صورتش درخشید: اگه همینطوری خوب بمونی... این بهار حتما می ریم اوساکا!

وین وین با شیطنت خندید: آره باید زودتر بریم تا یادم نرفته اصلا اوساکا کجاست!

یوتا اعتراض کرد: ویــنی!

پسر کوچیک تر لبخند کم رنگی روی صورتش روند و دوباره سمت پل برگشت: می دونی به چی فکر می کنم... اینکه توی دنیا هزاران هزار داستان عاشقانه وجود داره... همشون به تعداد همه ی آدم های روی زمین خاصن! ولی برای من... سهمم همچین چیزیه... و این واقعا قشنگه...عاشقانه ترین داستان جهان برای من وقتی رقم می خوره که پاهام برای اومدن به سمتت جونی ندارن.... دستام برای لمست ناتوانن...چشم هام روشنایی بودنت رو برام سیاه معنی می کنه...وقتی که لب هام نتونن کلمات قشنگ پرستیدنتو بیان کنن و من حتی نتونم به یاد بیارم حسی که دارم اسمش چیه ولی قلبم بدونه برای کی تا حالا می تپیده...اونجاست که قلبم عاقل ترین عضو بدنمه....

my brother Donde viven las historias. Descúbrelo ahora