جه هیون سعی کرد همونطور که رانندگی می کنه با مامانش هم صحبت کنه...
- مامان اینقدر نگرانش نباش...جایی که کار می کنه جای خوبیه....چرا باید خسته بشه؟ اون بزرگ شده دیگه....باشه عزیزم حواسم بهش هست....من همراه جانی ام....بیایم اونجا؟جانی که کنار جه هیون نشسته بود با شنیدن اسم خودش شروع کرد به بال بال زدن...
جه هیون ادامه داد: باشه باشه...برای شام می یایم اونجا...دارم برمی گردم...فعلا...
جه هیون تماسو قطع کرد و به جانی نگاه کرد که با قیافه ی پوکر بهش ذل زده بود...
شونه ای بالا انداخت و گفت: برای شام می یای خونه ما...من نمی تونم به مامانم نه بگم...
جانی سری تکون داد و گفت: باشه...منکه بدم نمی یاد...مُردم از بس از بیرون غذا گرفتم...
جه هیون خندید و حواسشو به رانندگیش داد و جانی فرصت رو مناسب دید که سر بحثو باهش باز کنه...
- واقعا به ته یونگ امیدوار شدم.....به قیافه ش نمی خورد که اینقدر کارش خوب باشه...
جه هیون که از باز شدن بحث احساس خطر کرده بود سعی کرد سربسته جواب بده: آره کارش خوبه...
ولی جانی قصد عقب نشینی نداشت: فقط کارش خوبه؟
جه هیون زیر چشمی نگاهش کرد و گفت: منظورت چیه؟
- منظورم واضحه...خب میدونی حس کردم بعضی ها غیر از کارش توجه هشون به چیزهای دیگه شم جلب شده..مثلا..مثلا صورت خوشگلش؟..بخوایم جزئی تر بشیم لب_
جه هیون حرفشو قطع کرد و گفت: بس کن جان...معلومه اون خیلی خوشگله...ولی اون کارمندمه...
جانی شونه بالا انداخت و گفت: به نظر منکه ربطی نداره...
- چی میخوای بگی جانی؟
جانی لبخند مرموزی زد و گفت: می خوام بگم نزار از دستت بپره...
جه هیون ماشینشو پشت چراغ قرمز نگه داشت و سمت جانی برگشت...
- من به رابطه به عنوان تفریح نگاه نمی کنم...تا چیزی پیش نیاد من کاری نمی کنم...
جانی ترجیح داد دیگه ادامه نده چون چیزی که می خواست بگه رو گفته بود پس شونه ای بالا انداخت و گفت: هر جور خودت می دونی...وظیفه ی برادریم ایجاب می کرد بهت بگم...
جه هیون با خنده سر تکون داد و با بدجنسی پرسید: اصن بگو ببینم بین تو و تن چیه؟
جانی با غرور گفت: فعلا هیچی...
جه هیون دوباره راه افتاد و گفت: خیلی اعتماد به نفس داری...یعنی فکر میکنی تن بهت این شانسو می ده؟ تا اونجایی که من تن رو می شناسم اصلا به پسرا گرایش نداره...
YOU ARE READING
my brother
Fanfiction°• کاپل: جه یونگ . جانتن . یووین °• ژانر: روزمره . رمنس . انگست - به اندازه ی تمام ادم های روی زمین داستان عاشقانه وجود داره. - به اندازه تمام مردن ها، تولدی وجود داره. ماجرایی دنباله دار از سرنوشت دو پسر که نام 'برادر' زندگی هاشونو بهم گره میزنه. ز...