~ Part 40 ~

483 83 59
                                    

یوتا با نگرانی دوباره دکمه های بزرگ پالتوی آبی رنگ وین وین رو بست...

- مطمئنی نمی خوای باهتون بیام؟ حداقل برسونمتون!

وین وین سر تکون داد و لبخند بزرگی به دوست پسرش زد: واقعا لازم نیست نگران باشی! جینا مراقبمه...فقط می خوام یک سر به کلاسام بزنم.

یوتا سر تکون داد و ویلچرشو سمت بیرونِ اتاق، جایی که جینا منتظرش بود برد...

- مراقب باشی...توی این وضعیت بهتره عفونت وارد بدنت نشه...سرمانخوری یا چیزی نخوری که برات مضره! زودتر برگرد تا بریم برای آزمایش هات!

وین وین اداشو در آورد و خندید: صدبار گفتی...مراقبم دیگه!

یوتا موهاشو بهم ریخت و جینا سمتشون اومد...

به یوتا تعظیم کرد: من مراقبشم دکتر یوتا...همه چی امنه!

یوتا ازش تشکر کرد و دوست پسرش رو به دست اون دختر سپرد. وین وین واقعا حالش خوب بود و خیلی قشنگ می خندید و دوباره برق به چشم هاش برگشته بود.

با بهتر شدن حالش تصمیم گرفته بود به آموزشگاه بره تا دلتنگیشو با بچه ها رفع کنه!

بیشتر از همه ی اون بچه های پاک و دوست داشتنی، یوهی بود که منتظر معلمش بود.

وقتی وارد آموزشگاه شدن همه ی مربی ها و بچه ها به استقبالش اومدن، درسته دیدن اون پسر روی صندلی چرخدار برای همشون سخت و باورناپذیر بود ولی چیزی از دوست داشتنی بودنش کم نمی کرد.

وقتی اون پسر بین بچه های کوچیک احاطه شده بود، یوهی با بغض بزرگی که گلوشو اشغال کرده بود گوشه ای ایستاده بود و نگاهش می کرد.

وین وین حسابی با اون خردسال های بی آزار سرگرم بود ول بینشون دنبال پسر کوچولوی خودشم می کشت!

و وقتی کنار سالن پیداش کرد چشم های منتظر یوهی به اشک نشستن! ناخداگاه دست هاشو براش باز کرد و یوهی بدون اینکه فکر دیگه ای بکنه و دوید و خودشو به آغوش کسی رسوند که براش یک پدر بود، یک پدر کوچولو... یک پدر کوچولوی آسیب دیده!

- آپا...چی شدی؟ چرا اینجوری شدی؟

وین وین موهای پسر ژاپنی شو نوازش کرد و لبخند تلخی زد : من حالم خوبه یوهی! حالم خوبه خورشید* درخشان من!

یوهی همچنان از گردن وینی آویزون بود و قصد نداشت رهاش کنه...دلتنگی کمترین حسی بود که داشت، اون پسر کوچولو می خواست با همه ی وجودش درد بابای دوست داشتنی شو آروم کنه...که مرهم بشه برای جسمی که خوب می فهمید چه قدر ضعیف شده!

اینکه تکیه گاهی که فکر می کردی تا همیشه کنارت می مونه اینقدر جلوی چشم هات آسیب پذیر بشه باعث می شد اون پسر بترسه...از دوباره از دست دادن سرپناهش بترسه... ولی اون فرشته که توی زندگیش درخشیده بود حتی با صورت مریض و لاغرش هم می تونست تمام آینده شو روشن کنه و بهش مسیرشو نشون بده!

my brother Where stories live. Discover now