دو هفته فرصت نقاش کوچولو به پایان رسیده بود و فردا روزی بود که باید آخرین کارشو تحویل می داد و پاداش چند سال زحمت کشیدنشو می دید...
وین وین درست به موقع تابلو رو تموم کرده بود...تابلویی که توش جه هیون،هیونگ عزیزشو نقاشی کرده بود...وین وین گمشده ی برادرش رو پیدا کرده بود و حالا تابلو کامل بود...نگاه بغض دارشو از تابلو گرفت و کاور رو روش کشید...
دلش برای برادر زنده ش تنگ شده بود...دیگه دوست نداشت نقاشی شو ببینه اون خوده هیونگشو می خواست...
سریع حموم رفت و تا آثار رنگو از بدنش بشوره...بعضی از قسمت های موهاش رنگ گرفته بود و کمی خاکستری شده بود ولی وینی دوسشون داشت...بعد از اینکه لباسشو پوشید...بالشت و گوشیشو برداشت و از اتاق خارج شد...
پشت در اتاق جه هیون که رسید ساعتو چک کرد...11:43 شب بود...می دونست برادرش داره برای خواب آماده می شه...آروم در زد و منتظر موند...
- بیاین تو...
با صدای جه هیون لبخندی زد و وارد اتاق شد...جه هیون که وین وینو با بالشت توی دستش دید لبخندی بهش زد و گفت:اومدی پیش من بخوابی؟
وین وین بالشتو روی تخت پرت کرد و گفت: آره...اگه دوست نداری می تونیم بریم تو اتاق من بخوابیم...یا اصلا توی سالن بخوابیم...ولی باید پیش من بخوابی...جه هیون به لحن با نمک داداش کوچولوش خندید و روی تخت نشست و گفت:باشه...خودتو لوس نکن...همین جا می خوابیم...
وینی لبخند ذوق زده ای زد و خودشو روی تخت انداخت و کنارش جا رو برای جه هیون باز کرد...
جه هیون بعد از خاموش کردن چراغ، کنارش دراز کشید...
همونطور که به سقف سفید رنگ اتاقش نگاه می کرد آروم زمزمه کرد:خیلی وقته پیشم نخوابیدی....
وین وین نفسشو بیرون داد و گفت: آره...مامان و تن می گفتن تو اذیت می شی...
جه هیون فکش منقبض شد ولی سعی کرد تو صداش مشخص نباشه: تو برادرمی وینی...چرا باید اذیت بشم؟
جه هیون خیلی وقت ها به وین وین حسودی می کرد...اونها کنار هم بزرگ شده بودن ولی انگار تنها کسی که وارد بزرگسالی شده بود خودش بود و برادرش هنوزم توی معصومیت کودکانه ش غرق بود...ناراحت بود از خیلی چیزها...دلگیر بود از آدمای اطرافش که مجبورش می کردن از وینی دور باشه...از تمام مشغله های کاری که نمی زاشت هر لحظه شو کنار وین وین بگذونه...اما اون بزرگ شده بود تا از روح پاک برادرش محافظت کنه...تا نزاره کسی وینی رو مجبور به بزرگ شدن کنه...وقتی سکوت بینشون طولانی شد وین وین سمت برادرش چرخید و گفت:من کاملت کردم جه هیون هیونگ...
صدای پسر کوچیکتر نه خوشحال بود نه ناراحت خنثی خنثی بود...
جه هیون از افکارش بیرون اومد و پرسید: چی؟راجب چی حرف میزنی...
وینی وسط حرفش پرید: من گمشدتو پیدا کردم هیونگ...
جه هیون هم به سمت وینی چرخید و با کنجکاوی پرسید:حالا این گمشده من چی بود؟
وین وین توی چشم های برادرش خیره شد و با لبخند کمرنگی گفت: وقتی خودت پیداش کردی می فهمی...
جه هیون حرفی نداشت بزنه فقط توی چشم های وینی که حالت عجیبی داشت خیره مونده بود...حال برادرش مثل همیشه نبود...نگاهشون بهم گره خورده بود ولی انگار وینی در بینهایت دیگه ای سیر می کرد بینهایتی که در قهوه ای چشم های عزیزترین کس زندگیش جا خوش کرده بود...
صداش اینقدر آروم بود که انگار واقعا از دنیای دیگه ای به گوش جه هیون می رسید: قول بده وقتی گمشده تو پیدا کردی بازم منو دوست داشته باشی...
ESTÁS LEYENDO
my brother
Fanfic°• کاپل: جه یونگ . جانتن . یووین °• ژانر: روزمره . رمنس . انگست - به اندازه ی تمام ادم های روی زمین داستان عاشقانه وجود داره. - به اندازه تمام مردن ها، تولدی وجود داره. ماجرایی دنباله دار از سرنوشت دو پسر که نام 'برادر' زندگی هاشونو بهم گره میزنه. ز...