~ Part 26 ~

460 91 54
                                    

از پنجره ی کوچیک کنار تختش به ساختمون هایی که جلوی دیدش رو برای دیدن کوه های اطراف شهر گرفته بودن نگاه می کرد، آسمون هم کاملا صاف بود، بدون حتی یک تیکه ابر. 

ته یونگ خودشو گهواره وار روی تختش تکون می داد و بدون هیچ کار خاصی منتظر اومدن جه هیون نشسته بود.در واقع از حرف زدن می ترسید...از اینکه تمام حرف های توی ذهن و قلبش رو بگه ترس داشت و خودشو با این بهونه که "لازم نیست همه شو بدونه" قانع می کرد.

در خونه شو باز گذاشته بود و جه هیون که به سوویت کوچیک ته یونگ رسیده بود می دونست که می تونه وارد خونه ش بشه!

ته یونگ با شنیدن صداهایی که گواه از حضور دوست پسرش توی خونه ش می داد نفس عمیقی کشید و نگاهشو به در اتاقش داد تا اینکه اون پسر جذاب با همون موهای طلایی رنگش وارد اتاقش شد.

مثل همیشه مرتب و خوشتیپ بود...این مدت فهمیده بود از شلوارهای راسته خوشش می یاد و شاید به خاطر اینکه بیشتر وقتا سرکاره پیراهن های مردانه جزوی از استایل همیشگیش هستن...موهاش رو کمی به سمت بالا حالت داده بود که قسمت خیلی کوتاهی از ریشه ی موهاش که مشکی شده بود رو نشون میداد.

جه هیون با لبخندی که چال گونه شو عمیق تر کرده بود سمتش اومد و ته یونگ دست هاشو باز کرد تا نشون بده مشتاق یا شایدم نیازمند یک آغوش گرمه.

جه هیون هم که انگار این مدته نفس رو از زندگیش گرفته بود، بدن ظریف ته یونگ رو توی آغوشش فشرد.

- تقریبا رابطه مون داره یک ماهه میشه ولی بیشترشو پیش هم نبودیم.

ته یونگ لبخند تلخی زد و از بین بازوهای جه هیون بیرون اومد...

- یک ماه در مقابل یک عمر زیاد نیست... وقت برای جبرانش داریم.

چشم های جه هیون مهربون بود...نگرانی ای توی عمق نگاهش وجود داشت که باعث می شد با دقت تمام اجرای صورت ته رو بررسی کنه تا از سلامتیش مطمئن بشه. وقتی متوجه شد که ته یونگ با اضطراب سعی می کنه نگاهشو ازش بگیره، بحث رو معطوف به موضوع دیگه ای کرد.

- مامان بابات کجا رفتن؟

ته یونگ حتی وقتی که جه هیون کنارش روی تخت جا گرفته هم دستش رو رها نکرد وآروم جواب داد.

- رفتن تا بلیط برگشت رو بگیرن!

- دارن برمی گردن آنیانگ؟

ته یونگ سرشو به معنی آره تکون داد واضافه کرد: داریم برمیگردیم...میخوان منو هم ببرن.

جه هیون متعجب ابروهاشو توی هم کشید و به ته یونگ نگاه کرد...

- یعنی تو هم داری میری؟

- این همون چیزی بود که میخواستم بهت بگم...نمی تونن اینجا بمونن و گفتن که تا وقتی که مرخصی دارم برگردم آنیانگ!

my brother Donde viven las historias. Descúbrelo ahora