~ Part 24 ~

473 86 31
                                    

وین وین از اتاق ته یونگ بیرون اومد و اجازه داد اون پسر با مادرش تنها باشه.

امروز صبح جه هیون بهش گفته بود که قراره خانواده ی ته یونگ به سئول بیان برای
همین ته رو به خونش برگردونده بودن.
جه هیون از وینی قول گرفته بود که تا وقتی
پیش ته یونگ برنگشته اون پسرو تنها نزاره و وین وین هم همین کارو می کرد اما
خانواده ی ته یونگ اصلا اون چیزی نبودن که انتظار داشت.

مادرش زن مهربون و دل نگرانی به نظر می رسید و از وقتی که پاشو توی خونه ی ته یونگ گذاشته بود؛ مدام دور پسر می چرخید ولی این باعث نمی شد که صحبت نکنه و تمام حرف هاش پر از گله و شکایت از پسرش بود که چطور اونها رو تنها گذاشته و به این شهر اومده و چرا مراقب خودش نبوده توی چنین دردسری افتاده...

وین وین کلافه از این جو منفی سعی می کرد کمتر باهشون هم کلام بشه اونم وقتی که به طرز واضحی پدر ته یونگ بهش گفته بود لازم نیست اینجا بمونه و می تونه بره چون دیگه خودشون حواسشون به پسرشون هست اما وینی به برادرش قول داده بود پس با بهانه های مختلف هنوز اونجا مونده بود.

پدر ته یونگ کمتر صحبت می کرد ولی چهره ی اخمو و درهمی داشت و برخلاف مادرش زیاد نگران ته یونگ به نظر نمی رسید و انگار بیشتر ازش عصبانی بود.

ته یونگ قبلا خیلی سر بسته راجب اینکه خانواده ش مخالف زندگی اون توی سئول بودن گفته بود ولی فکر نمی کرد این ماجرا اینقدر براشون مهم بوده باشه که هنوز به خاطرش دلخور باشن.

- سرکارت اخراجت نمی کنن؟ به صاحب کارت گفتی که چه اتفاقی برات افتاده؟

پدر ته یونگ اینو با غرغر از پسرش پرسید و ته یونگ که تازه از اتاق بیرون اومده بود با
صدای آرومی گفت: مرخصی گرفتم. خوشبختانه اونجا بیمه شدم و جای نگرانی نیست.

وین وین از توی آشپزخونه، آقای لی رو که روی تنها کاناپه ی خونه ی ته یونگ جلوی تلویزیون لم داد نگاه کرد.
مرد سر تکون داد و توی ذهنش دنبال بهانه ای دیگه برای گیر دادن بود.
ته یونگ دوباره سردرد گرفته بودم و به خاطر فشار روانی ای که حضور خانواده ش روش گذاشته بودن حالت تهوع هم گرفته بود.
پدر و مادرش کسایی بودن که اکثرا با کارهاش مخالفت می کردن براشون مهم بود نبود اون چه کاریه و یا درسته یا غلط، توی ذهن پدرش اون فقط یک پسر بی عرضه بود که کاری از دستش بر نمی یومد با اینکه ته یونگ همیشه تلاش کرده بود بهترین باشه و با زحمت به همه چیز برسه ولی بعضی وقتا اینجوریه که هر چه قدرم که بهترین باشی اگه راهی که خانواده برات انتخاب کردن رو نری اصلا به چشمشون نمی یاد و این
دقیقا وضعیت ته یونگ بود.

و حالا که فکر می کرد می تونه به خاطر موقعیت شغلی خوبش یکم خیالش راحت باشه، رابطه ی عشقی ش داشت به چالش جدید با خانواده ش دعوتش می کرد.

my brother Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt