چهار ماه از ازدواج اقای جانگ و میا می گذشت...حالا یک خانواده ی شاد و کامل توی اون عمارت زندگی میکردن...
تابستون شده بود و هوا گرم و آفتاب سوزان ولی انرژی پسر بچه های اون خونه تقریبا ده برابر شده بود...
میا همراه آشپزشون در حال آشپزی بود و همینطور دوتا بچه شیطون رو از پنجره نگاه میکرد...صدای جیغ و داد اونا کل باغو گرفته بود...
وین وین تفنگ آب پاشو سمت صورت جه هیون گرفت و شروع به شلیک کرد جه هیون چشماشو بسته بود و سعی میکرد از تیر رس تفنگ وین وین فرار کنه....
- تسلیم شو هیونگ تو باختی!
جه هیون خیس آب شده بود و امیدی به پیروزی نداشت که یهو آب تفنگ وین وین تموم شد...جه هیون با خنده ی شیطانی شروع به شلیک بهش کرد که وین وین تفنگو پرت کرد و به سمت عمارت دوید و جه هیون دنبالش داد میزد: حالا بگو کی باخته؟ وایسا کوچولو!
وین وین همین که توی سالن رسید به خاطر خیس بودن کفشاش روی سنگ ها لیز خورد و محکم به زمین افتاد...
جه هیون با دیدن این صحنه تفنگو کناری انداخت و به سمت وین وین دوید...
- خوبی وینی؟!
وین وین که چهرش از درد جمع شده بود گفت:آره فقط یکم کمرم درد میکنه...
جه هیون دست وین وینو گرفت تا بلندش کنه که نگاهش به میا افتاد که با اخم بهشون نگاه میکرد...
وین وین تا متوجه مادرش شد دوباره خودشو روی زمین انداخت و شروع به گریه و زاری کرد...
میا چشم هاشو از نقش بازی کردن پسرش چرخوند و گفت:بلند شو وینی این کارات دیگه نتیجه ای نداره...
وین وین با صدای بغض داری گفت: مامان خیلی کمرم درد میکنه...اییییییییییییی....
- بلند شو وین وین!
وینی نگاهی به جه هیون انداخت و به کمکش بلند شد...
میا نفسشو بیرون داد و گفت: بهتون گفته بودم که وقتی لباساتون خیسه نیاین تو سالن...بفرما سر خوریدین! تازه خوبه هنوز اتفاقی برات نیوفتاده وینی...
- چرا مامان واقعا کمرم درد گرفته...جه هیون با نگرانی نگاهی به وین وین کرد و گفت:میخوای بریم دکتر؟... نکنه واقعا برات اتفاقی افتاده باشه...
میا با تاسف گفت :جه هیون تو هنوز کلک های اینو باور میکنی؟وینی حق نداری هیونگتو ناراحت کنی...
وین وین سرشو پائین انداخت و گفت:چشم مامان...
- برین بالا لباس هاتون رو عوض کنین...مراقب باشین دوباره سر نخورین...
پسرا سریع به طبقه بالا رفتن تا حرف مادرشون رو عملی کنن...چند دقیقه بعد هر سه نفر توی نشیمن بودن....
جه هیون با اشتیاق بحث رو باز کرد: مامان می دونین توی این هفته چه روزیه؟
میا خندید و گفت: منظورت روز پدره؟
ذوق زده از جاش بلند شد و گفت: آره ...باید بریم واسه بابا کادو بخریم....
میا لبخندی بهش زد: می تونیم فردا بریم خرید...موافقی؟
سر تکون داد تایید کرد: بله....وینی تو چی می گی؟
وین وین که توی خودش رفته بود آروم جواب داد:باشه...فردا خوبه....
توی این 4 ماه جه هیون خیلی خوب تونسته بود با میا رابطه برقرار کنه و اونو«مامان» صدا می زد...
ولی وین وین.....درسته آقای جانگو خیلی دوست داشت و براش احترام زیادی قائل بود ولی خجالت می کشید اونو «بابا» صدا بزنه....از طرفی هم می ترسید جه هیون خوشش نیاد آخه می دونست جه چقدر به پدرش وابسته است...
وین وین از ته قلبش دوست داشت که بتونه یه پدر واقعی داشته باشه، مهم نبود از خون خودش باشه فقط می خواست ازش حمایت کنه....توی سختی ها پشتش باشه و بهش محبت کنه....وقتی می ره مدرسه با افتخار باباشو به همه معرفی کنه و بگه این مرد الگوی زندگی منه....یعنی آقای جانگ می تونست برای وینی کوچولو ی زخم خورده یه پدر خوب باشه؟....
YOU ARE READING
my brother
Fanfiction°• کاپل: جه یونگ . جانتن . یووین °• ژانر: روزمره . رمنس . انگست - به اندازه ی تمام ادم های روی زمین داستان عاشقانه وجود داره. - به اندازه تمام مردن ها، تولدی وجود داره. ماجرایی دنباله دار از سرنوشت دو پسر که نام 'برادر' زندگی هاشونو بهم گره میزنه. ز...