جه هیون که وارد رستوران شد گارسون به سمت میزهدایت شکرد...نمیدونست چقدر کارش درسته...ولی بایدبه اینجا میومدتا با این مرد اتمام حجت کن...
دونگ شین وو...با کت شلوار طوسی رنگ سر میز نشسته بود و مشتاقانه و با لبخندی به ظاهر مهمان نواز به جه هیون که به میز نزدیک می شد نگاه می کرد....
جه هیون کاملا جدی و رسمی سر میز نشست و سلام کرد...
شین وو لبخندش بزرگتر شد و شروع کرد: از اینکه دعوت منو قبول کردی ممنونم آقای جانگ جوان...میدونی من پشت تلفن زیاد راحت نیستم...جه هیون قت برای مقدمه چینی نداشت پس مستقیم و با جدیت گفت: اینطورکه معلومه هنوز روی خواستتون اصرار دارید...
شین وو خشک خندید و گفت: البته به خصوص بعد از اینکه دیدمش...
اخم جه هیون بیشتر توی هم رفت: دیدینش...؟کجا؟
شین وو کمی از لیوان آب جلوش نوشید و گفت: گفتم که آدرس دانشکده شو پیداکردم...انگار درسش تموم شده،آره؟ ولی پسرم خیلی تغییر کرده...خیلی بزرگ شده...
جه هیون احساس خطر می کرد و عصبانیتش هر لحظه بیشتر می شد...
_ حق نداری بهش نزدیک بشی دونگ شین وو!
شین وو هم متقابلا اخم کرد و گفت: برای بار صدم...من پدرشم...تو نمی تونی این حقو ازم بگیری...
جه هیون فکش منقبض شده بود ولی سعی می کرد آروم باشه...
_ نیستی.. بعید میدونم وین وین حتی تو رو یادش بیاد...اون الان آرامش داره و نمیخوام کسی مثل تو مانع خوشبختی و آرامشش بشه...شین وو چشم هاشو ریز کرد و گفت: فکر کردی با این حرف ها بیخیال پسرم میشم؟ تو هنوز منو نشناختی پسر جون...
جه هیون با اینکه از درون داشت آتیش می گرفت ولی نباید نقطه ضعف دست اون مرد می داد...ساعتشو چک کرد و گفت: اینش به خودت مربوطه...فقط بهت اخطار دادم...
لحن و صدای پسر جوون جدی شد و گفت: نزدیکش نشو...مطمئناً خود وینی هم دوست نداره ببینتت...
جه هیون خواست از جاش بلند بشه که شین وو در حالی که چشم هاش از حرص عصبانیت قرمز شده بود لبخند زورکی ای زد و گفت: مثلا شام دعوت کرده بودم...بشین...
جه هیون کامل ایستاد و با غرورگفت: شامو با وینی میخورم...بهش گفتم میام خونه...
شین وو دندوناشو روی هم فشار داد و با نگاه برزخی ش اون پسر رو بدرقه کرد...جه هیون با بی رحمی تمام داشت چیزی که شین وو دنبالش بود روبه روش می آورد تا ثابت کنه هنوزم ده ها قدم ازش جلو تره...اما شین وو هم کسی نبود که بیخیال این ماجرا بشه...
ـــــــــــــــــــ . ــــــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــــ . ــــــــــ
امروز روزی بود که ته یونگ تمام این دو ماه یا سه ماه منتظرش بود...در طول راه مدام دعا میکرد که خود جه هیون تصمیم نداشته باشه از استخدامی های جدید مصاحبه بگیره، چون در اون صورت ته یونگ افتضاح ترین مصاحبه کاری عمرش رو تحویل میداد...نمیدونست چه چیز کوفتی ای راجب این پسر وجود داشت که ته یونگ روبه اینحال و روز مینداخت....
ولی انگار هر چی کاریزما جه هیون ساطع می کرد؛مستقیم روی عصب های ته یونگ اثر می زاشت و توانایی انجام هر کاری رو ازش رو گرفت...
اینکه وینی اینقدر این پسر با جذبه رو اذیت میکرد و سر به سرش میگذاشت باعث میشد ته یونگ از خجالت عرق سرد به تنش بشینه...وقتی به در ورودی رسید از متصدی که پشت پیشخوان بزرگ جلوی در نشسته بود،جاییکه باید می رفتو پرسید...
دفعه پیش که اینجا اومده بود نمیتونست چشماشو کنترل کنه و به فضای فوق شیک اون شرکت بزرگ نگاه نکنه...ولی الان با اینکه چیزی از جذابیت اونجا برای ته یونگ کم نشده بود ولی سعی می کرد معقول تر برخورد کنه...
وقتی به دفتر مورد نظر رسید با یک دختر که انگار اونم برای مصاحبه اومده بود رو به رو شد...کنار دختر نشست و برای گفت و گو پیش قدم شد: سلام...شما هم برای مصاحبه اومدید؟
ESTÁS LEYENDO
my brother
Fanfic°• کاپل: جه یونگ . جانتن . یووین °• ژانر: روزمره . رمنس . انگست - به اندازه ی تمام ادم های روی زمین داستان عاشقانه وجود داره. - به اندازه تمام مردن ها، تولدی وجود داره. ماجرایی دنباله دار از سرنوشت دو پسر که نام 'برادر' زندگی هاشونو بهم گره میزنه. ز...