_ هفت ماه بعد_
صدا آهنگو بیشتر کرد و دوباره سمت بوم نقاشیش برگشت....بر خلاف دست چپش که از صبح داشت بدجور اذیتش می کرد....دست راستش هنوز می تونست نقاشی بکشه...
بعد از گذشتن این چند ماه از رفتن یوتا....
بالاخره داشت تابلو ی شکوفه سفیدشو تموم می کرد...خیلی وقت بود که چیزی غیر از شکوفه نکشیده بود ولی از این وضع راضی بود، این شکوفه هایی که همه جای اتاقش نقش بسته بودن باعث می شد یاد یوتای عزیزش همه براش زنده بمونه!
دیگه غصه نمی خورد و این اتفاق رو به عنوان بخشی از سرنوشتش پذیرفته بود و فقط باید منتظر می موند تا ببینه این دنیا دیگه چه خوابی براش دیده.
با حس کمر دردی که از زیادی ایستادن بود روی تخت نشست....عجیب بود قبلا دیر تر خسته می شد.
دست چپشو کمی باز و بسته کرد ولی حس گز گز کردنش ذره ای تغییر نکرد....کلافه شده بود....از جاش بلند شد تا آخرین جزئیاتو به نقاشیش اضافه کنه....
خیلی وقت بود که ته یونگ به خونه خودش برگشته بود....به خاطر همین هیونگش عصر ها کمی دیر تر به خونه می یومد و قبلش حتما به دوست پسر نازک نارنجیش سر می زد....
بعضی وقتی وقتا وینی با خودش فکر می کرد اگه با یوتا رابطه داشت مثل ته یونگ خودشو لوس می کرد یا نه....
البته مطمئن بود که یوتا،مثل جه هیون نیست و اگر هم لوس می شد خبری از ناز کشیدن نبود...
ولی وقتی یاد شبی افتاد که پیش یوتا مونده بود و توی بغل یوتا بهانه گیری کرده بود و اون دکتر خشک براش قصه گفته بود نظرش یه کم عوض شد....یوتا هم اگه می خواست عاشقی کردنو بلد بود....
حالا که ته یونگ تصمیم داشت اسباب کشی کنه به خونه ی جدیدش سرشون شلوغ تر بود. وین وین هم بعضی وقتا می رفت پیشش تا توی جمع کردن وسایلش کمکش کنه. چند وقتی می شد که زندگی شون یک روند ثابت و آروم به خودش گرفت...بدون فراز و نشیب های نفس گیر داشتن از کنار هم بودن لذت می بردن.
پروژه ی شرکت به انتهای خودش نزدیک می شد و چیزی که ازش مطمئن بودن این بود که جانی دیگه قصد نداره به آمریکا برگرده... زندگی کنار تن براش زندگی رو معنی کرده و می خواد همین جا کنار دوستاش بهش ادامه بده.
با صدای دینگ دینگ آروم گوشیش باز به دستش استراحت داد و گوشی شو چک کرد.
منشی شین وو طبق روال چند روز گذشته بهش پیام داده بود تا از حال اون مرد باخبرش کنه.
شین وو چند روز پیش به خاطر بیماری قلبیش توی بیمارستان بستری شده بود با اینکه وین وین نمی تونست خودشو راضی کنه که به دیدنش بره ولی از منشیش خواسته بود از وضعیتش باخبرش کنه و حالا حالش بهتر شده بود و به خونه ش برگشته بود!
YOU ARE READING
my brother
Fanfiction°• کاپل: جه یونگ . جانتن . یووین °• ژانر: روزمره . رمنس . انگست - به اندازه ی تمام ادم های روی زمین داستان عاشقانه وجود داره. - به اندازه تمام مردن ها، تولدی وجود داره. ماجرایی دنباله دار از سرنوشت دو پسر که نام 'برادر' زندگی هاشونو بهم گره میزنه. ز...