~ Part 38 ~

385 82 66
                                    


دکتر میانسال چند بار برگه های آزمایش رو زیر و رو کرد و آخر سر همشونو روی میزش برگردوند و رو به دو مردی که مقابلش نشسته بودن گفت: آقای جانگ اوضاع پسرتون اصلا خوب نیست....این واقعا چیزی نبود که ما از بیماریش توقع داشتیم....انتظار ما این بود که با مصرف دارو حداقل سرعت پیشرفت بیماری کمتر شه....ولی...همون طور که خودتون می بینید....اون کاملا حس پاهاشو از دست داده....

جه هیون که اعصابش جدیدا خیلی حساسش شده بود و دیگه تحمل شنیدن این حرف هارو از دکتر نداشت، گفت:یعنی چی؟ پس اون دارو ها به چه دردی خوردن؟

دکتر با ناامیدی سعی کرد توضیح بده: من بهتون گفته بودم بیماری وین وین از نوع ام اس پیش رونده ست...این نوع خیلی سریع جلو می ره...دارو ها نتونستن بهش غلبه کنن... بیشتر آسیب قبل از مصرف دارو ها به بدنش وارد شده بوده!

آقای جانگ با درموندگی پرسید:حالا چی میشه؟! پسرم دیگه نمی تونه راه بره؟!

- البته که می تونه....ام اس آسیب به قسمت اصلی اعصاب نمی زنه...ولی خب باید بگم با این وضع.....باید شیمی درمانی بشه...باید سلول هاشو ترمیم کنیم...

جه هیون ناله ی خسته ای کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد...

آقای جانگ امید کمی پیدا کرده بود: با شیمی درمانی می تونه کاملا خوب شه؟

- مطمئنا خیلی بهتر می شه ولی ام اس بیماریه که درمان قطعی نداره....نمی تونیم بگیم دقیقا کی کاملا متوقف می شه!

دکتر پسر کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد: ولی با شرایط حال حاظر پسرتون، همه چی بستگی به خودش داره!

چشم های جینو برق زد: منظورتون چیه؟

- راستش آقای جانگ...من همین الانم شک دارم وین وین با این روحیه ضعیفش بتونه حتی یک جلسه شیمی درمانی رو تحمل کنه....اون هیچ سعی ای برای خوب شدن نمی کنه!

جه هیون خوب می فهمید دکتر چی می گه دستی توی موهاش کشید و گفت: ما کمکش می کنیم...روحیه شو بر می گردونیم...شما فقط روی درمانش تمرکز کنید!

ــــــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــــــ . ــــــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــــ . ــــــــــــــ

جه هیون ویلچر وینی رو کنار فواره پارک نگه داشت: تو و تِه اینجا بمونین تا من برم براتون بستنی بخرم...

وین وین آروم خندید و ته یونگ روی لبه ی استخر نشست و به دور شدن جه هیون نگاه کرد....

- ته یونگ هیونگ...تو استخرو نگاه کن...چه عالمه سکه...

ته یونگ به ته استخر رنگ پریده که پر از سکه های درخشان بود نگاه کرد... به طرز عجیبی درخشش اون سکه ها باعث گرمی توی قلب ته یونگ شده بود!

my brother Where stories live. Discover now