~ Part 20 ~

495 106 66
                                    

تن با استرس دنبال جه هیون توی سالن بیمارستان راه می رفت، جه هیون نمی ذاشت نزدیکش بشه و هر بار پسش میزد، تن می دید که بعضی وقتا تلو تلو می خوره ولی حاضر نبود ازش کمک بگیره.

 ته یونگ رو زود به بیمارستان رسونده بودن ولی هیچکدوم نتونسته بودن ببیننش و دکترها هم فقط می گفتن سرش ضربه خورده و بایدعمل بشه... 

تن روی صندلی های کنار سالن نشست و با مردمک های لرزونی که کم کم داشت توش اشک جمع می شد به ورودی سالن چشم دوخته بود.

 با باز شدن در آسانسور و وارد شدن جانی، تن از جاش بلند شد و سمتش رفت. 

جانی که متوجه حال پریشونش شده بود آروم بازو هاشو گرفت و اجازه داد تن نگرانی هاشو ابراز کنه.. 

- جانی کمکم کن...جه هیون نمی زاره اصلا باهش حرف بزنم...حالش خیلی بده... 

بغض صدای تن در حال شکستن بود و جانی با بغل گرفتنش سعی کرد آرومش کنه... 

- باهش حرف می زنم تو آروم باش. حال ته یونگ چه طوره؟ 

تن سرشو از سینه ی جانی بیرون آورد و لبشو گزید: نمی دونیم. هنوز هیچی مشخص نیست. باید منتظر بمونیم برای عمل آمادش کنن. 

جانی سر تکون داد و آروم بازوهای تن رو نوازش کرد و روی صندلی نشوندش... 

- الان برمیگردم...میرم پیشش... 

تن سرشو به دیوار تکیه داد و حرفشو تایید کرد. حالا که جانی اینجا بود حس بهتری داشت و توانایی اینو داشت موقعیتو کنترل کنه... 

جه هیون پیشونیشو به شیشه های سرد اتاق های ICU تکیه داده بود و بدنشو گهواره وارتکون می داد، با قرار گرفتن دست جانی روی شونش از جا پرید... 

وقتی چشم های به خون نشستش به جانی افتاد فکش لرزید. 

 جانی لبخند پر اطمینانی بهش زد: چیکار کردی با خودت؟ قوی باش جه هیون! 

جه هیون شکسته بود. در واقع حس می کرد تنگ زندگیش از دستش افتاده و ماهی کبودش در حال جون دادن بین خورده شیشه هاست و هیچ کاری برای نجاتش نمیتونه بکنه. 

صداش گرفته بود غم بزرگی رو منتقل می کرد: اشتباه کردم جانی و شاید هیچ وقت فرصت پیدا نکنم درستش کنم. 

جانی آدم واقع بینی بود و نمی خواست امید واهی به جه هیون بده حداقل نه درباره یچیزی که خودش مطمئن نبود... 

- بیا فقط دعا کنیم و منتظر بمونیم. 

نفس سنگین جه هیون قفسه ی سینه شو تکون داد...هنوز نقاشی های وین وین روی سینه ش بود و هر لحظه حس می کرد داغ تر میشه. 

از جانی درخواست کرد: میشه به وین وین خبر بدی؟ بگو که بهش نیاز دارم.

 ـــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــــــــــــ . ــــــــــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــــــــ

my brother Where stories live. Discover now