در شلوغی پر زرق و برق شهر بزرگ سئول، در بین رفت و آمد مردم پر مشغله و دور از آسمان خراش های هولناک، عمارتی وجود داشت که سبزی درخت هاش روح طبیعت رو در خودشون جا داده بودن، اما الهه ی عشق روز به روز داشت نیروشو به ستون های سنگی اون خونه می باخت.
چهار سال از مرگ خانم اون خونه می گذشت،چهار سال بود که بوی زندگی از اون خونه بزرگ و مجلل رفته بود و در بین سکوت حکم فرما در عمارت به سوتی بی صدا تبدیل شده بود.
پسر بچه ی 12 ساله ای با تاریک شدن هوا از پله های بزرگ عمارت پایین اومد و به ساعت نگاه کرد....ساعت از هفت و نیم عصر گذشته بود و قلب پسر کوچولو به خاطر همین چند دقیقه دیر کردن پدرش مثل گنجشک می زد....جانگ جه هیون تنها پسر خانواده ی جانگ 4 سال بود که کاملا تنها شده بود و خانواده ی نچندان بزرگش کوچیک و کوچیک تر میشد و تنها امیدش پدرش بود....پدرش با اینکه جه هیونو خیلی زیاد دوست داشت ولی بیشتر وقتشو توی شرکت بود و مجبور بود به سفر های طولانی بره و پسر بچه شو با سالن های بزرگ و اتاق های متعدد اون خونه تنها بزاره.
نگاه شفاف جه هیون بین در و ساعت در گردش بود و با باز شدن در ورودی شیشه و وارد شدن آقای جانگ،جه هیون به سمت پدرش دوید و اونو بغل کرد....
آقای جانگ که منتظر این استقبال گرم بود خنده ای کرد و در حالی که جه هیونو فشار می داد.گفت:سلام پسر لوس من....دلم برات تنگ شده بود...
جه هیون از روی شونه ی پدرش گفت:منم همونطور بابا....دیگه اینقدر طولانی نرو مسافرت....من خیلی تنها می شم....باشه؟
مرد میانسال لبخند تلخی زد و سعی کرد پسرشو دلداری بده: سعی مو می کنم جه هیون...
جه از بغل باباش بیرون اومد و با لبخند گفت:مرسی بابایی...
آقای جانگ به چشم های پسرش که خوشحالی ازشون می بارید نگاه کرد....هیچ وقت خودشو به خاطر اینکه اینقدر پسرشو توی خونه تنها می ذاشت نمی بخشید...درسته خدمتکارا توی خونه بودن و ازش مراقبت می کردن ولی اون به چیزی بیشتر از اینها نیاز داشت، چیزی که لایقش بود مهر و محبتی پایان ناپذیر بود ولی می دونست که از پسش بر نمی یاد.
موقع شام هردو ساکت بودن و به نظر جه هیون جو خیلی سنگین بود و اونو یه کمی گیج کرده بود....پدرش همیشه خیلی سربه سرش می ذاشت،اما اینبار...
جه هیون سعی کرد یه بحثی رو بینشون باز کنه:بابا چین چه طور بود؟
- اوووم...خب من زیاد نتونستم گشت و گذار کنم...ولی خب بازم خوب بود از طرفی چون تو نبودی اصلا بهم نچسبید...
جه هیون خندید و با اعتماد به نفس گفت: می دونم...می دونم...دفعه بعدی حتما باهاتون می یام...من چینیم توی مدرسه خیلی پیشرفت کرده...دیگه کامل می تونم صحبت کنم...
YOU ARE READING
my brother
Fanfiction°• کاپل: جه یونگ . جانتن . یووین °• ژانر: روزمره . رمنس . انگست - به اندازه ی تمام ادم های روی زمین داستان عاشقانه وجود داره. - به اندازه تمام مردن ها، تولدی وجود داره. ماجرایی دنباله دار از سرنوشت دو پسر که نام 'برادر' زندگی هاشونو بهم گره میزنه. ز...