~ Part 44 ~

383 75 85
                                    

میا با استرس وین وین رو توی بغلش نگه داشته بود و منتظر بودن که یوتا با جواب آزمایش هاش برگرده!

پسر کوچیکتر خسته و خوابالو بود و سرش شونه ی مادرش رو برای استراحت کردن پیدا کرده بود. مادر و پسر توی اتاق یوتا نشسته بودن که با باز شدن در اتاق، وینی از جاش پرید و چشم های خوابالودش هوشیار شد...

لبخند عمیق روی لب های دوست پسرش نشون می داد که خبر های خوبی براشون آورده...

- سلول های بنیادیت فعال شدن!

وین وین ذوق زده شد و از جاش پرید...

- یعنی درست شد؟ یعنی دیگه خون رو پس نزده؟

یوتا سر تکون داد و با اطمینان به مادر پیر وینی نگاه کرد... میا با اینکه حس خیلی خوبی از اینکه شین وو داشت بهشون کمک می کرد نداشت ولی به هر حال مهم این بود که حال پسرش داره بهتر میشه!

وین وین توی جاش پرید: من می رم به هیونگ خبر بدم... خیلی نگران بود!

و سریع از اتاق خارج شد... میا با رفتن وین وین نگاهش رنگ باخت و از یوتا پرسید: تو شین وو رو دیدی مگه نه؟

یوتا تایید کرد: بله! و فکر می کنم حق با شما بود که گفتین نباید پاش به این ماجرا باز بشه!

زن که دیگه سختی های زندگی شادابی جوونی رو از صورتش گرفته بود تنها دست آویزش حالا همین پسر ژاپنی بود!

- یوتا خواهش می کنم نزار نزدیک وینی بشه...اون تازه داره حالش خوب میشه!

یوتا بهش دلگرمی داد: خانوم میا مطمئن باشید نمی زارم که بهش آسیب بزنه...حتی واقعا نمی فهمم که توی ذهنش چی می گذره و قصد و هدفش چیه!

با اومدن وین وین به داخل اتاق، یوتا دیگه حرف هاش رو ادامه نداد... وین وین خودش رو به دوست پسرش رسوند و در حالی که نفس نفس می زد از گردنش آویزون شد...

- هیونگ گفت امروز بعدازظهر برمی گردن...خیلی خوشحال شد به خاطر آزمایشا!

یوتا لبخندی به صورت رنگ پریده شد زد و دستشو روی گونه ش گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه...

صورت فرشته ی گونه ی پسر کوچیک حالا عاری از هر ابریشم مشکی رنگی بود... تنها تیرگی توی صورتش چشم های قهوه ای رنگش بودن که حصار پر پشت ابرو ها و مژه هاشو از دست داده بودن... یوتا نمی فهمید...هربار که بی حال تر میشد هر بار که بدن آسیب دیده ش تا عمق درد فرو می رفت انگار چشم هاش درخشان تر میشدن... صورتش روشن تر می شد... نمی تونست اینو باور کنه ولی ترس عجیبی رو به دل اون پسر می نداخت!

ــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــ . ـــــــــــــــ . ـــــــــــ

my brother Where stories live. Discover now