خیلی وقتا... خیلی خیلی وقتا وقتی صبح از خواب بیدار میشد، می ترسید چشم هاشو بازکنه! می ترسید که چشم هاشو باز کنه و دوباره کابوس هاش توی زندگی واقعی بهش برگردن... خیلی وقتا قبل از اینکه بخوابه آرزو می کرد وقتی فردا صبح چشم هاشو باز کرد یک جای دیگه باشه! یک جای دیگه دنیا با یک زندگی دیگه... یا شایدم یک آدم دیگه باشه.
ولی این خیلی خیلی وقتا، دیگه خیلی خیلی وقت بود که سراغش نیومده بود... چون دقیقا توی جای درست، زمان درست و آدم درستی بود... هر شب قبل از خواب آرزو می کرد وقتی فردا صبح چشم هاشو باز می کنه همینجا باشه! همین آدم باشه تا بتونه زندگی شو ادامه بده. تا بتونه جلوتر و جلوتر بره!
پایان بهش نزدیک بود ولی هر روز رو با امید می گذروند... آینده مبهم بود ولی هنوز همه چیز شیرین بود، هر قدم به سمت این آینده ی مبهم رو با شادی می گذروند، چون نعمتی که بهش عطا شده بود بسیار ارزشمند و در عین حال دمدمی مزاج بود!
نفسشو بیرون داد و بدون اینکه چشم هاشو باز کنه سعی کرد با بقیه حس هاش موقعیتشو درک کنه تا مطمئن بشه هنوزم همین جاست!
گرمایی رو روی پوست صورتش احساس می کرد، زیر انگشت های یک دستش نرمی ملحفه ها حس می شد و دست دیگه ش از روی سطح صاف و گرمی سر می خورد.بوی دارو و ضدعفونی کننده که با عطر شیرین شکوفه ها مخلوط شده بود. نفس های گرمی روی سینش می خورد و زیر چونش روی پوست صافی حرکت می کرد، اگه درست حس می کرد جوونه های تازه رشد کرده موهاش پوستش رو سوزن سوزن می کرد و همین باعث شد بالاخره دکتر ژاپنی 32 ساله لبخند زنه!
این همونجایی بود که باید بیدار میشد... همونجایی که انگار متعلق به خودش و سرنوشتش بود!
چشم هاشو باز کرد و اون حس گرمی روی صورتش با نور شدیدی توی چشم هاش خورد... کمی خوردشو کش و قوس داد و برای رسیدن به گوشی موبایلش نیاز بود کمی وین وین رو که توی خواب عمیقی بود جابه جا کنه و سرش رو روی بالشت بزنه!
هنوز دستش به گوشیش نرسیده بود که صدای رینگتونش بلند شد، از جاش پرید و گوشیش رو قاپید و سایلنتش کرد...
اسم " خانم میا " روی صفحه روشن و خاموش میشد! پسر کوچیک تر رو چک کرد تا مطمئن بشه متوجهش نشده و دریغ از یک اینج تکون خوردن!
آروم از اتاق خارج شد و گوشی شو جواب داد.
- سلام...صبح بخیر....
صدای خانم جانگ سرحال بود:سلام...حالتون خوبه؟
- بله..خوبیم!
- امممم...نمی خواستم مزاحمتون بشم...فقط زنگ زدم بپرسم که برای ناهار می یاین خونه یا نه؟
یوتا برنامه ی خاصی نچیده بود ولی هنوز می خواست با دوست پسرش تنها باشه: آها....نه راستش خانم جانگ....احتمالا بریم بیرون ناهار بخوریم....
YOU ARE READING
my brother
Fanfiction°• کاپل: جه یونگ . جانتن . یووین °• ژانر: روزمره . رمنس . انگست - به اندازه ی تمام ادم های روی زمین داستان عاشقانه وجود داره. - به اندازه تمام مردن ها، تولدی وجود داره. ماجرایی دنباله دار از سرنوشت دو پسر که نام 'برادر' زندگی هاشونو بهم گره میزنه. ز...