~ Part 30 ~

535 89 26
                                    


جه هیون جلوی خونه ی ته یونگ منتظر بود، قرار ته یونگ وسایلشو برداره و دوباره به خونه شون برگردن. برادر کوچیک ترش این چند روز عجیب شده بود، بیشتر وقتشو بیرون از خونه می گذروند و انگار روی هوا بود! توی این دنیا سیر نمی کرد و جه هیون می دونست احتمالا ربطی به اون دکتر بداخلاق داره... با اینکه دوست نداشت برادرشو غمگین ببینه؛ ولی زیادم به این ارتباط راضی نبود. دلش طاقت نیاورد و شماره شو گرفت...


- سلام هیونگی!


جه هیون با شنیدن صداش که پرانرژی بود لبخند زد...


- سلام، خوبی؟ هنوز برنگشتی خونه؟


وین وین صداش دور و نزدیک می شد، انگار که تماس روی اسپیکر باشه و اون پسرم داره کل خونه رو دوز می زنه.


- اتفاقا الان خونه ام...ولی می خوام برم بیرون!


صدای قهقه ش بلند شد: مثل این بچه هایی که چشم مامان باباشونو دور می بینن دارم واسه خودم اینور اونور می گردم...


- وین وین! دیر نیست برای بیرون رفتن! نزدیک شامه...


صداش خندید: شام بیرونم...شبم نمی یام...


جه هیون نفسش حبس شد...می ترسید که چیزی ازش بپرسه...یعنی واقعا با اون دکتره به جایی رسیده؟ امکان نداشت...اگه چیزی بینشون بود حتما وین وین بهش می گفت... نتونست جلوی خودشو بگیره!


- با کسی قرار داری؟ 


- اوهوم...با بچه های دانشگاه! قرار شده شبو خونه ی دویونگ بمونیم...

جه هیون نفس حبس شده شو مخفیانه بیرون داد و تایید کرد: خیلی خوبه! بهت خوش بگذره...مراقب خودت باش!


وین وین با شیطنت گفت: دیگه راحت باشید شما هم...زیاد سخت نگیر به ته یونگی!


جه هیون بی اختیار گوشاش داغ شد و همون لحظه ته یونگ با ساک بزرگی توی دستش از در بیرون اومد و داشت به سمت ماشین می یومد!


- اینقدر اذیت نکن وینی!



صدای وین وین جدی شد: درسته من نباید دخالت کنم...ولی بالاخره باید یک وقتی براش بزارید دیگه! چی از این موقعیت بهتر؟

my brother Where stories live. Discover now