27½

318 44 6
                                    

هری اینجوریه که خیلی مهربونه. مهربون ترین چیزی که روی زمین قدم گذاشته، واقعا. پس لویی میدونه که هری قرار نیست هیچ چیزی به غیر از مهربون باشه درباره ی هر چیزی که برای اولین قرارشون تدارک دیده، حتی اگر قرار باشه توی خیابون قدم بزنن و بستنی بخورن. هری اعتراض نمیکنه. معمولا (متنفره که اینجوری فکر کنه) از این مهربونی سواستفاده میکنه میره یه جای ارزون، ولی بازهم؛ این هریه. نمیخواد باهاش اینجوری باشه. عجیبه که بخواد بخاطر یه قرار انقدر نگران باشه_تا حالا این کارو انجام نداده. ولی باز هم تا حالا همچین حسی نداشته. شاید هر کسی یه حس متفاوتی داره.‌ همچین احساسی نسبت به مت، دانی، یا الیور نداشته_ این حس اشتیاق، اضطراب و وسواس. ( همینطور اون تا حالا ، کارهای رمانتیکی که در لندن میتوان داشت رو توی گوگل سرچ نکرده بود. چون تا حالا نگرانش نبود. بعضی از مردم این حس صبر و تعادل_ مال اون قرار بود. حداقل تا الان اینطور فکر میکرد.)

گوگل کمکی بهش نکرد. همینطور میگشت بین پیج ها و همشون London eyeرو پیشنهاد کرده بودن یا یه رستوران فرانسوی گرون (خیلی ممنون گوگل) ولی همشون خیلی . . . عادی به نظر میومدن. اون یه چیز خاص و تک میخواست. ولی بعد فهمید اگر میخواد خاص باشه باید از لندن بره بیرون. پس گشت دنبال جاهای خارج از لندن.

ناحیه ی دریاچه. درباره ی اونجا اومد و دید که یه دریاچه و کوه و جنگله، دید که هری از همچین جای ترسناکی توی شب خوشش نمیاد. پس باز هم‌ گشت.

کورن وال. زیباست. یادش میاد که وقتی بچه بود کوچیکتر بود اونجا رفته. ولی از غذاهای دریایی خوشش نمیاد و کشوندن هری به جاهایی که قبلا به عنوان بچه رفته بود جالب نیست.

کلافه شد و لپ تاپ رو بست و انگشت هاش رو میکوبید روش. اون باید یه کار خاص بکنه. باید بکنه. و میخواست که اینکارو کنه، البته؛ پس تصمیم‌ گرفت به لیام زنگ بزنه.

"لیام،" بعد از اینکه سلام و احوالپرسی کرد گفت. "به کمکت نیاز دارم."

"خیل خوب، چی هست؟"

"شاید یکم عجیب به نظر بیاد.‌ ولی باید بدونم هری توی قرار های قبلیش کجاها رفته؟"

یه مکث بود. "این عجیب هست. چرا؟"

چون‌ نمیتونم یه جارو برای قرار اولمون پیدا کنم،  نیاز به یکم اعتماد به نفس دارم. لطفا بهم بگو که قرار های قبلیش مزخرف بودن و هیج چیز خاصی نبودن."

لیام نفسش رو بیرون داد. "یه بار سر یه قرار رفته بود با یه پسری که جون یکی رو نجات داد بود. یه زن با غذاش داشته خفه میشده که روش مانور هایملیک (فشار دادن سریع زیر جناق سینه)  انجام میده. هری گفت که اون یکی از بهترین شب های عمرش بوده."

لویی ناله کرد و از سر جاش بلند شد و سرش رو خاروند.‌ "نمی تونی فقط خوشحالم کنی و بگی استرس نداشته باشم؟ که همه ی قرارهاش مزخرف بودن؟ حالا باید با یه ابرقهرمان رقابت کنم!"

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now