18

372 76 4
                                    

هری دوباره مریض بود. و این بد بود. همین الانش هم دو روز نرفته بود سرکار. و این یعنی سه روز از آخرین باری که با لویی حرف زده گذشته. و بد تر از همه، هری دیروز به لویی زنگ زده بود و تکست داده بود ولی جوابی نگرفته بود. این فقط باعث شد که حس کنه لویی داره اونو نادیده میگیره و از این متنفر بود. این باعث میشه که هری حس کنه یه مشکله. یه سربار. چیزی که نباید نزدیکش شد. و به تمام چیزی که فکر میکنه اون روزی هست که توی خونه ی لویی سفره ی دلش رو واسش باز کرده بود و درمورد مامانش حرف زده بود. لویی اون روز خیلی خوب و مهربون بود با هری، یهو چی شد؟ و اون شبی که خودش رو سریع رسونده بود به رستوران فقط چون وسط پیغامش قطع شده بود. و اون آکواریوم، لویی تقریبا بوسیدش . . .

هری میدونست داره زیادی فکر میکنه ولی کاریش نمیتونست کنه. مطمئنا یه کار اشتباه انجام داده. شاید به یه نحوی به لویی آسیب زده و خودش نفهمیده. هم جسمی هم روحی حال خوبی نداشت. احساس آدامسی رو داشت که کف یه کفشه. فکر میکرد قوی تر از این حرفا باشه. فکر‌ میکرد داره خوب پیش میره، ولی فهمید حتی سه روز حرف نزدن با لویی داره دیوونش میکنه. هری میدونست که میتونه اینو تموم کنه، که انقدر به لویی عادت نکنه، میتونست اون ماه های خوب رو صرف کردن اینکارا کنه. خودشو واسه همچین‌ چیزی آماده کنه. ماه ها دنبال لویی بود تا کاری کنه تا ازش خوشش بیاد حداقل اونو مثل یه دوست بدونه. همش یه ماه بود. فقط یه ماه. انگار که لویی مال اون نبوده. همیشه انقدر سخته تا‌کاری کنی که همونطور که تو یکی رو دوست داری اونم دوستت داشته باشه؟

با همون حالت ستاره دریاییش روی تخت سرش رو بین فاصله ی بالشت و تخت گذاشت و ناله ی ناراحتی کرد. از قبل بالشت رو با اشکش خیس کرده و حالا هم تفی شده.

"نه،" ناله کرد وقتی صدای در رو شنید. "منو همینجا تنها بزارید تا بمیرم."

"برات سوپ پختم، هری." لیام‌ گفت.

این باعث شد هری با همون چشمای بسته سرش رو از روی بالشت بلند کنه. "دستور پخت کارن؟"

"داه، میدونم چقدر از اون کنسرو های سوپ نودل بدت میاد. پس‌بهتره تا هنوز داغه بخوریش."

آروم هری با غرغر کردن رو کمر خوابید. گلوش درد میکرد ، سرش درد میکرد و از بس دماغش رو گرفته بود زخم شده بود. "چرا سر کلاس نیستی؟" از دست هاش کمک گرفت و حالت نشستن‌ گرفت و سرش رو به دیوار تکیه داد. لیام سوپ رو به هری داد.

"باید زود برگردم، اومدم تا اینو برات درست کنم." گفت و برگشت تا یه بطری آب بده دست هری. "بهتره آب زیاد بخوری و مامانم‌ گفت مثل همین الان بشینی.‌ نمیدونم اینو از کجا میگه ولی وقتی دماغت گرفته بشینی بهتره."

هری سرش رو تکون داد و به لیام‌ گفت از طرفش از کارن تشکر کنه. اون همیشه با هری مهربونه و از وقتی که مامانش مرد بهش فهموند که همیشه پیششه. بعد از اینکه لیام رفت، هری شروع به خوردن کرد، با اینکه مزه اش رو نمیتونست بفهمه. میتونست سوختن زبونش رو حس کنه. دیگه آخراش بود که حس‌ کرد دل از حلقش داره میاد بیرون. میدونست که چه خبره پس با تند ترین سرعتی که میتونست، سوپ رو روی تخت گذاشت (که باز هم ریخت روی ملافه ها) و دویید سمت دستشویی، نزدیک های دستشویی بود که هر چی که توی بیست و چهار ساعت گذشته خورده بود رو بالا آورد. حتی وقتی هم که داشت بالا میاورد تنها کاری که تونست بکنه این بود که روی زانو هاش بشینه و سخت نفس بکشه که باعث میشه معدش به طرز بدی درد بگیره. هری متنفر بود از این مدل مریض شدن، متنفر بود از بالا اوردن، و همین باعث شد که گریه کنه چون خیلی بیچاره بود. دستش رو به حوله ی  روی میله رسوند و حوله رو چسبوند به صورتش و امیدوار بود کارش واسه امروز تموم شده باشه. مسواک زد و زانو هاش رو مالید و بعدش روی مبل توی نشیمن نشست و توی عرق های خودش غرق شد.

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now