34

242 36 18
                                    

هری دستش رو روی چونش گذاشته بود و به نایل و لیام که با هم غذا میخوردن‌ نگاه میکرد. چیز غیر عادی نبود اونا همیشه با هم غذا میخوردن. ولی الان اونا انگار با هم قرار میزاره و این صد برابر بهترش میکنه.

"هری، تو باید دست از زل زدنت برداری." لیام غر زد.

هری لبخند زد و از ابمیوش خورد. "بگید ببینم،" شروع کرد. "کی شروعش کرد؟"

"ما که‌ بهت‌ گفتیم، اچ." نایل گفت و با تخم‌مرغش ور میرفت.

"من فقط . . . خیلی خوشحالم."

"میدونیم،" لیام زمزمه کرد.

"ما‌ میتونیم مثلا، بریم بولینگ و کاپل علیه کاپل باشیم! چقدر عالی میشه، نه؟" هری گفت و شروع کرد به تصور همچین‌ چیزی.

"هری ما تاحالا سر یه قرار هم نرفتیم."

هری به لیام‌ نگاه کرد و ابروهاش رو انداخت بالا. "خوب که چی!"

یهویی بلند شد. "دیرم میشه." لیام گفت و چشم‌هاشو چرخوند. دستش رو بین موهای نایل کشید. " واسه ناهار میبینمت."

تا لیام رفت هری یه نگاه تحویل نایل داد. یه نگاه با تکون دادن ابروهاش و شلیک‌کردن بهش با انگشت هاش‌ که مثلا اسلحه بودن همراه بود. " ناهار،"

نایل سرش رو تکون داد ولی لبخند زد و از روی صندلی بلند شد‌. "از اونجایی که بیدار شدم می رم یه سری کار انجام بدم تو هم باید‌ گل هات رو زود ببری بیرون، رفیق."

"میدونم، میدونم." هری زمزمه کرد.

خیلی زود صدای بسته شدن در اومد و نفسش رو داد بیرون و گوشیش رو چک کرد. لویی قراره بیاد تا با هم‌گل هارو توی ماشین لویی بزارن ببرن به استندش. خیلی خوشحاله، فراتر از خوشحال. نمیتونه صبر کنه تا بره و کاری که دوست داره رو انجام بده.‌

رفت واسه کار آماده بشه. لباسش ابریشمی و نازک بود و طرحش توت فرنگی هایی بودن که توی شیشه های قهوه ای هستن. اون عاشق اینه‌ که صورتی بپوشه، شکی درش نیست و این الان لباس مورد علاقشه. و از اونجایی که یه روز گرم جولای هست تصمیم‌ گرفت شلوارک بپوشه. شلوارک چیزی نبود که خیلی بپوشه.‌ چون فکر‌ میکرد تیپش زیادی کژوال میشه. تیپش کژوال شد ولی اون جین مشکی استایلش رو بهتر میکرد. شلوارک جین بود یه هشت اینچ پایین تر از رونش بود. زیاد بلند نبود، زیاد کوتاه هم نبود. احساس راحتی میکرد باهاشون.‌

یه تکست از لویی داشت که‌ گفت رسیده، پس سریع رفت سمت در تا لویی بتونه بیاد داخل. شاید به لویی کلید در رو داده باشه. (ولی فقط بخاطر این بود که زنگ خراب بود) پس، چیز بزرگی‌ نیست.‌

در رو نیم باز گذاشت و یکم با شلوارکش ور رفت،‌ زیاد بهشون عادت نداشت. ( کم کم داشت اعتماد به نفسش رو بخاطر این از دست میداد. پاهاش آفتاب ندیده و رنگ‌پریده شده.) ولی هر چقدر دست هاش جا داشت گل برداشت.‌ شنید که لویی اومد داخل و برگشت و یه لبخند بهش زد.

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now