17

373 74 1
                                    

هری جما‌رو‌ تماشا میکرد که جلوی بیگ‌بن فیگور گرفته و لب هاش رو مثل ماهی کرده. خندید و عکس رو گرفت، و بعدش گوشی رو بهش برگردوند. با خوشحالی گرفتش و خندید. "من قطعا اینو نگه میدارم."

هومی کرد و گذاشت که جما بازوش رو بگیره، و اون رو سمت پل وست مینستر روی تیمز برد تا غروب رو ببینه. در مورد تنها چیزی که نق زد خواسته ی یهوییش واسه پشمک بود که هری بهش قول داده بود وقتی همه جا رو بهش نشون داد واسش یکی میگیره. "ببین، واسه همینه که نباید میرفتی امریکا، جم." هری گفت وقتی که جما مبهوت دیدن برج الیزابت روی پل بود. خیلی سریع عکس گرفت و هری رو ندید رفت.

"پشمک، داداش. قول دادی." گفت و به برادرش با یه لبخند نگاه کرد.

"نه، بیا یه لحظه همینجا وایسیم." گفت و دستش رو دور شونه ی جما انداخت. غروب رنگهای صورتی و بنفش رو پرتاب میکرد و مثل یه نقاشی پاستل بود که خیلی زیبا با هم قاطی شده بودن. واسه اینکه ازش بگذری زیادی خوشگل بود.

جما نفسش رو بیرون داد و گذاشت هری وایسه. هر دوشون سعی میکردن صدای بوق و زنگ‌ دوچرخه ها رو نشنیده بگیرن و از منظره ی جلوشون لذت ببرن. "کالیفرنیا خیلی خوبه، باید ببینی." گفت و هنوز به اسمون‌ نگاه میکرد‌.

لبخند زد و به شونه ی جما فشاری وارد کرد‌. "باید ببینم، و بهت هم‌ میگم‌ که میخوام بیام. نه اینکه بدون اینکه بهت زنگ بزنم بیام محل کارت."

جما کوبید به شونه اش. هری شونه اش رو گرفت و میخندید. "اوه، ببند. فقط خوشحال باش که من اینجام."

اون فقط سرش رو تکون داد و با ارنجش آروم بهش زد. "هی، خوشحالم. و متنفرم از اینکه امشب داری میری. ولی، چرا این همه راه رو اومدی؟" اخم کرد و به زمین کثیف زیر پاش نگاه کرد. "تو دیگه به زنگ ها و تکست هام جواب نمیدادی."

اون شنید که جما نفسش رو بیرون داد ولی هنوز بهش نگاه نمیکرد. "سرم شلوغ بود. زندگی اونجا پر مشغله است، حتی نمیتونی نفس بکشی. خوشحالم از اینکه شلوغه و کاری رو میکنم‌ که دوست دارم. ولی بعضی وقتا زیادی حواسم پرت میشه. و با یکی آشنا شدم. بهت گفته بودم؟ یکی رو دیدم اسمش جاشه و خیلی شیرینه. و خیلی پولداره، هری،  انقدر که مسخره است. اون کمکم کرد تا بتونم به اینجا برسم."

هری نگاهش کرد و اخم‌ کرد، بهش برخورده بود. "تو با یکی آشنا شدی و به من‌ نگفتی؟"

جما، مستقیم بهش نگاه کرد و سرش رو تکون داد. "فکر کنم وقتی که انگلیس رو ترک کردم تا از گذشته فرار کنم، فکر کنم به این معنی بود که تو رو هم ترک کنم.‌ و . . . میدونم، باشه؟ میدونم که نباید این کارو میکردم‌. ولی وقتی به تو فکر میکنم، یاد مامان میوفتم. تو مثل اون مهربون و شیرینی. و وقتی که به مامان فکر‌میکنم‌ یاد بابا میوفتم، و همشون برمیگردن و نمیتونم تحمل کنم. من عاشق اینم‌که از همه ی اون خاطرات دور باشم. زندگی خودم رو داشته باشم، یه جای دیگه، با یکی دیگه."

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now