33

265 33 20
                                    

مامان بزرگ‌ هری یه آدم ‌سنتی بود و بدون هیچ فکری اتاق لویی رو بهش نشون داد تا شب رو توی اون اتاق بمونه هری هم توقعی نداشت که شب رو پیشش بخوابه.‌ ولی برای لویی هیجان انگیز بود که شب یواشکی از اتاق بیاد بیرون تا یه بوس شب بخیر به دوست پسرش بده و برگرده توی اتاقش.

هر دوشون دیر خوابیدن به خاطر دلایلی که‌ مشخص نبود.‌ و به طرز عجیبی لویی زود تر از هری بیدار شده بود. مامان بزرگش و لویی با لیوان چای توی دستشون داشتن‌ باهم حرف میزدن و هری آرزو میکرد که کاش دوربین همراهش بود تا از همچین صحنه ای عکس میگرفت. فراتر از دوست داشتن بود وقتی دید مامان بزرگش و لویی دارن باهم‌ کنار میان. مامان بزرگش یه دنیا براش ارزش داشت پس واسه اون که ببینه باهم چای میخورن و حرف میزنن و جوری میخندن انگار خیلی وقته همدیگه رو میشناسن خوشحالش میکرد.

لیوان رو برداشت و برای خودش جای ریخت و هنوز متوجهش نشده بودن و مونده بود که حرفشون رو قطع کنه یا همینطوری وایسه.‌ تصمیم گرفت حرفشون رو قطع کنه چون دلش نمیخواست از ماجرا عقب بمونه.‌

سمت‌ کانتر رفت و با لبخند از چاییش میخورد. منتظر بود تا برگردن و بهش نگاه کنن ولی وقتی این اتفاق نیافتاد ناراحت شد و لب هاش رو داد بیرون. یه کوچولو جلو رفت و گونه ی لویی رو بوس کرد.

"صبح‌ بخیر،" زیر لب‌ گفت و برگشت سمت مامان بزرگش و بوسش کرد  و با هیجان بیشتری حرف زد.

"هری! نشنیدم اومدی.‌ چایی بریز، باشه؟ لویی درست کرده." مامان بزرگ به دستاش نگاه کرد و بعد دستش رو روی پیشونیش گذاشت. "اصلا متوجه نشدم."

هری لبخند زد و شونه هاش رو تکون داد. "داشتید درمورد چی حرف میزدین؟"

لویی بلند شد و کنار گوش هری رو بوسید. "صبح بخیر." سریع گفت و نشست. هری سرخ شد. "داشتیم در مورد تتو حرف میزدیم و اینکه چقدر مامان بزرگت دوست داره یکی بزنه."

"اوه، لطفا. به من بگو ادیث."

هری آرزو میکرد که کاش به قولوپ زیاد از چاییش نخورده بود چون با شنیدن این. چایی خفش کرد و محکم‌ میزد به سینه ی خودش، یه جورایی ترسیده بود. "مامان بزرگ!"

"چیه؟ تو چند تا داری. بزار منم واسه تغییر یکم وحشی بشم."

باور نمیکرد و چشم هاش درشت شده بود و به تتوهای خودش نگاه میکرد. واقعا حرفی نداشت. "درد میگیره. تو __" مشکلی پیش نمیاد؟" با گفتن جمله ی آخر به لویی نگاه کرد.

لویی یه لبخند خجالتی زد. هری خیره شد با فکر‌ اینکه لویی واقعا حرف زدن درمورد تتو رو دوست داره. "مشکلی نداره. اره. من که‌ میگم سلامتت خوبه. و تا موقعی هم که ازش مراقبت کنی تا خوب بشه، کاملا بی خطره."

هری دماغش رو جمع کرد و با شونه زد به لویی. "خیلی خوب باهام راه اومدی."

لویی دست هاش رو بالا برد. "هی! فقط حقیقت رو‌ گفتم."

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now