لویی سرش رو برای مدلین تکون داد و چشم غره ای تحویلش داد. "دارم بهت میگم، دونالد ترامپ به صورت مخفیانه ای گیه."
"مسخرس!" داد زد و مجله ای که دستش بود رو سمت لوییگرفت. "اون ازدواج کرده."
"ریششه." لویی گفت و یه لبخند زد.
"تو ریشی."
لویی هینیکرد و دستش رو روی سینش گذاشت. "به عنوان یه مرد گی که کاملا به گرایشش اعتماد داره، چیزی که گفتی بد بود."
مدلین چشم هاشو چرخوند. "نه نبود."
خرخر کرد. "خوب منو میشناسی. مطمئنی هنوز عاشقم نیستی؟"
"ول کن نیستی، نه؟"
"هیچ وقت."
"اا . . . بچه ها؟ میذاریدش واسه بعد؟" مردی که لویی داشت اونو تتو میکرد گفت. روی شکمش خوابیده بود و شلوارش رو کشیده بود پایین چون میخواست اسم دوست دخترش رو روی باسنش تتو کنه.
"بی ادب." لویی زمزمه کرد و روی حرف L که داشت مینوشت تمرکز کرد.
+++
بعد از اینکه چند نفر دیگه هم اومدن. (یه زن اومده بود و تتو پای بوقلمون رو روی پای خودش میخواست.) شیفتش تموم شد. ولی موند و یه کم تمیز کاری کرد تا رییسش یه روز دیگه نگهش نداره واسه این کار. نوشیدنی میخواست. خیلی وقت بود که توی اپارتمانش چپیده بود و میخواست بره بیرون. به زین همگفت تا بیاد ولی وقتی که پرسیده بود میتونه مدلین رو هم بیاره یا نه، فکر کرد که یکم عجیبه. زین و مدلین همیشه با هم بودن ولی این؟ زین و لویی بیرون رفتن هاشون رو دوست داشتن فقط مردونه. عجیبه. ولی خوبیش این بود مدلین باحال بود و بعضی وقتا تیمی میرفتن بیرون و یه جورایی خوش میگذشت.
"تا حالا به این بار نیومده بودم." زین گفت و با انگشت به بالای ساختمون اشاره کرد.
لویی شونه هاش رو بالا انداخت و نفسش رو داد بیرون. "منم. بیا بریم. از جاهای معمولی خسته شدم خیلی استریت هستن."
مدلین خندید و در berries رو با یه لبخند باز کرد. رفتن داخل و یه کمگشتن و تصمیم گرفتن کنار پنجره بشینن. یه جورایی بزرگ بود و از زیر هر صندلی نور کمرنگی اویزون بود. لویی یکی رو دید که چطور جلو و عقب میرفت.
"دو تا آبجو و یه مارگاریتا؟" زین پرسید و وقتی سرشون رو تکون دادن رفت سمت بار تا بگیره.
لویی به مدلین نگاه کرد و رد نگاهش رو گرفت و رسید به زین. هینی کرد و مشتش رو به میز کوبید که باعث شد نمک و فلفل روی میز بلرزن. "من از رازت خبر دارم!" با صدای خفه ای داد زد. با چشم های درشت شده به لویی نگاه کرد. "تو از زین خوشت میاد."
دستش رو آورد بالا و گذاشت رو دهن لویی. "خفه شو!" هوفی کرد و بعد از اینکه لویی کف دستش رو لیس زد با حالت چندشی دستش رو برداشت. "وییی، چندش." دستش رو به شلوارش کشید تا پاک بشه. "هیچی نمی تونی به زین بگی. میخواد که بی سر و صدا نگهش داره."
YOU ARE READING
flower crowns //l.s.
Fanfictionهری عاشق گل های خوشگل صورتیه و لویی با جوهر و پیرسینگ حال میکنه. Persian Translation