26

283 52 4
                                    

وقت رفتن بود، هری میدونست. ولی دلش نمیخواست بره. دلش برای جما و جاش که ازش خوشش میاد تنگ‌ میشه. میتونه چند سال طول بکشه تا بتونه دوباره ببینتشون. پس مطمئن شد بغلی که به جما میده بیشتر طول بکشه. اگر‌ مرگ‌ مادرش چشم هاش رو باز نکرده بود داستان لویی درباره ی خواهرش قطعا کرد. هری همیشه جما رو دوست داشته ولی خیلی نشون نمیده. اول جاش رو بغل کرد ( که خیلی عجیب خودش رو برای خداحافظی رسونده بود) چند بار روی کمرش زد و گفت. "اگر اذیتش کنی، خودم میکشمت." با تهدید آمیز ترین لحنی که میتونست بگه.

"اگر اذیتش کردم خودم می زارم من رو بکشی." هری خندید و رفت سمت جما کسی که خیلی محکم و سفت چسبید بهش. نمیدونه چقدر بغل طول کشید ولی حس گرم و آشنایی داشت. اون حس رو داشت حتی وقتی جدا شد از جما. جما انگار که داشت گریه میکرد. هری پیشونیش رو بوسید. "چه احساساتی." با شوخی زمزمه کرد.

جما آروم زد به شونش. "اوه، ببند دهنتو. بهتره زودتر برگردی. با دوست پسرت."

هری سرخ شد و با خجالت خندید. "اون نیست . . ." گفت و خیلی زود گلوش رو صاف کرد و یه بار دیگه بغلش کرد لویی باید دستش رو می گرفت و یه جورایی از توی‌ بغل جما‌ بیرون‌ کشیدش، چون اگر میخواستن پرواز رو از دست ندن باید راه می افتادن. هری دست تکون داد و اخم‌کرد و پشت سرش رو نگاه میکرد تا جایی که دیگه توی دیدش نبودن.

+++

باورم‌ نمیشه‌ تموم شد. هری گفت و هنوز اخم‌رو داشت و روی صندلیش کنار لویی نشست. جاش برای لویی هم یه بلیط با هری گرفته بود، خوشبختانه. بیرون رو نگاه میکرد و میدید که چطور ابرهای کالیفرنیا دارن دور میشن. "انگار تازه رسیدم."

لویی دست هری رو گرفت زد به شونش. "ولی بهت خوش گذشت و مطمئنم که دلت برای نایل و لیام تنگ‌ شده."

هری یهو چشم هاش درشت شدن و برگشت سمت لویی. " وای خدا! اونا نمیدونن!" بلند گفت ولی بعدش صداش آروم شبیه به زمزمه شد. "نمیدونن بین ما چه اتفاقی افتاده."

"نمیدونن؟" لویی خندید ولی وقتی هری گوشیش رو درآورد از دستش گرفت. "به هیچ وجه! الان بهشون‌ نمیگیم.‌ بیا نرمال رفتار کنیم، انگار گرفتن دست همدیگه و بوسیدن یه کار عادیه که جلوشون انجام بدیم."

هری اخم‌کرد فکر کرد. مونده بود که چقدر خنده دار میشه که اینطوری سر به سرشون بزاره. اگر دست خودش بود اینکار رو نمیکرد برنامش این بود که گروپ‌چتشون رو بترکونه با پیام هاش و اینکه چه اتفاقی افتاده. ولی ایده ی لویی جالب و باحال بود. به هرحال دیر وقت هم میرسن. پس شک داشت اگر بخوان واسش بیدار بمونن.

"باشه،" بالاخره به لویی جواب داد و لویی هم حواسش به گوشی بود. "میخوای بمونی؟"

سریع پلک زد و به هری نگاه کرد. "واسه چی؟"

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now