لویی انقدر هری رو دوست داشت که دیگه داشت میترسید. اون پسر انقدر آروم، نرم و زیبا بود که میخواست ازش محافظت کنه. اون میخواست از هری هم محافظت کنه، ولی بیشتر میخواست از چیزی محافظت کنه که اون رو . . .اون میکرد.
لویی ترسیده بود که یه هری جدید درست بشه بعد از شنیدن خبر مرگ باباش. مخصوصا وقتی که پلیس باهاش در تماس بود و ازش میپرسیدن میخواد با جسد باباش چیکار کنه. هری هم خیلی ساده گفته بود که هیچ کاری باهاش نداره و بعد از اون براش اهمیتی نداشت.
چیز های کوچیک اینجوری رو اعصاب لویی راه میره. میدونه که هری اونقدر قوی هست که سرش رو بالای آب نگه داره. ولی یه چیز همیشه اون پشت ذهنش هست که میگه یه چیز کوچیک میتونه باعث حمله ی عصبیش بشه. اون شبی که هری برای اولین بار بعد از سالها پدرش رو دید از یاد لویی نمیره؛ تو ذهنش ثبت شده. هر وقت هر چیز دراماتیکی توی زندگی هری اتفاق میوفته، لویی فلش بک اون شب رو داره. لویی دیگه نمیخواست هری رو مثل اون شب ببینه و برنامه داشت دیگه هم نبینه.
چند روز بعد با مراقبت های بیش از حد لویی از هری گذشت. و حواسش بود تغییر رفتاری از هری نبینه و تا الان که ندیده.
سورپرایز قشنگی بود ، واقعا، که ببینه هری چطور داره بهتر میشه. حتی وقتی داشت به جما همه چیز رو میگفت کنترل کرد خودشو، با اینکه لویی مطمئن بود آخرش به گریه ختم میشه. ولی نشد. و حالا که برگشته به آپارتمان هری دیده چقدر پیشرفت کرده. هری به خودش بیشتر اعتماد داره با اینکه همچین چیزی رو توی خودش نمیدید. لویی اما دید. دیگه پشت دوست هاش قایم نمیشد و اونقدر آسیب پذیر نبود، یا از اینکه خودش باشه نمیترسید. از دست لباس هایی که میپوشید و حس میکرد که "مردونه" هستن راحت شد و چیزی رو میپوشه که دوست داره. و این یعنی پیرهن های طرح دار و رنگی. حتی دوباره تاج گل درست میکنه. لویی واقعا بهش افتخار میکنه.
نگاه کرد که چطور هری با دوست هاش میخوره و نوشیدنی توی دستش هست و شوخ طبعی عجیبش رو به زبون میاره. لویی لبخند زد و بالاخره وارد نشیمن شد. سمت هری رفت و روی صندلی کنار مبل نشست.
هری روی زمین رو به روی لویی نشسته بود. پس بهش نزدیک شد و دستش رد دور گردن هری انداخت و لیام هم داشت خاطره ای که سر کلاس اتفاق افتاده بود رو تعریف میکرد.
هری آروم شد و تاجگل روی سرش رو درست کرد. لویی لبخند زد و دست هری رو عقب برد تا بتونه گل رو درست کنه. ناخودآگاه گل رو روی سر خودش گذاشت تا بتونه با موهای دوست پسرش بدون مزاحمتی بازی کنه. هری اعتراض کرد ولی وقتی برگشت و چیزی که روی سر لویی رو دید ذوق زده شد.
"چقدر کیوت!" بلند گفت و چرخید و گوشیش رو بیرون آورد. لویی لب هاش رو بهم چفت کرد و یه خط صاف شد. "اوه، لو، یالا. لبخند بزن. خیلی بامزه شدی."
YOU ARE READING
flower crowns //l.s.
Fanfictionهری عاشق گل های خوشگل صورتیه و لویی با جوهر و پیرسینگ حال میکنه. Persian Translation