هری یه تاکسی گرفت تا بره خونه ی مادربزرگش. تصمیم گرفته بود بره یه سر به باغچه و اون خانم بزنه. مادربزرگش ثروتمند بود، خیلی ثروتمند. کاشف به عمل اومد، که انگار بابابزرگش رو گنج نشسته بود و بعد از مرگش همه چیز به اون رسید. خونه ای که اون توشه واقعا بزرگه و یه گلخونه ی بزرگ پشتش داره و هری گل هاش رو اونجا پرورش میده. اون واقعا عاشق وقت گذروندن توی اینجاست هر وقت که بتونه مخصوصا که همیشه غذاهای عالی ای رو آماده داره.تا تاکسی اومد بزنه کنار نفسش رو از سر خوشحالی داد بیرون، چون نه بخاطر دور بودن از همه و دیدن مادربزرگش بلکه بخاطر گلهاش. کلی گل خوشگل که منتظرش هستن. پیاده شد، حساب کرد و تا برگشت با یه لبخند به خونه ی دو طبقه ی سفید نگاه کرد. سه گوش شیروونی فقط باعث میشه خونه بزرگ تر و گرون تر به نظر برسه واقعا. هری عاشق زیاد بودن پنجره ها بود، که چطور بزرگ و زیبا هستن. دقیق نمیتونه به یاد بیاره که اون چقدر زمین خریده ولی به نظر می رسه که صاحب کل مزرعه هست. وقتی رسید دم در نیاز نبود در بزنه، چون اون منتظرش بود و با آغوش باز ازشاستقبال کرد. و عاشقش بود. اینجا خونشه، این زن، جوری که همیشه بوی لاوندر فرانسوی و عسل میده. ولی خونش همیشه جوری بوی غذا میداد که انگار واسه یه جشنواره صبحونه داره آماده میشه. و بوی بیسکوییت و بیکن میداد_ هری میپرستیدش و دماغش رو بیشتر توی گردنش فرو برد.
"ده اینچ بزرگ تر شدی، نه؟ مسیح، پسر، انقدر قد نکش."
هری خندید و دستاش رو تنگ تر دورش پیچید.
"خیلی خوب، اگر همینجوری ادامه بدی اونپنج پوند اضافه رو حس میکنی، هری."
هری سرش رو تکون داد و عقب کشید، گونش رو بوسید و بعد ولش کرد تا بتونه به اون راهروی بزرگ وارد بشه و کفش هاش رو در بیاره. "چطوری، مامان بزرگ؟" همونجوری که کفش هاش رو در میاورد پرسید.
"خوب و تنها، بیشتر باید بهم سر بزنی. اما تو چطور؟ لاغر شدی، بیا یه چیزی بخور و در مورد کار و دوستات حرف بزنیم، غیبت کنیم." گفت و شروع به راه رفتن به سمت آخر راهرو کرد، "اوووه، عاشق غیبت کردنم."
بعد از درآوردن کفش هاش دنبالش رفت به سمت آشپزخونه و تا غذاهای روی جزیره رو دید چشماش بزرگ شدن، "هولی ش_"
"حواست به حرف زدنت باشه، کمکم کن اینارو ببرم اتاق ناهار خوری."
هری بدون هیچ حرفی انجام داد، هری سبد مک اند چیز رو برداشت. یه غذای خونگی که خودش قرار نبود درستش کنه؟ اوه، اون توی بهشت بود. با احتیاط بشقاب های غذا رو زمین گذاشت، نمیخواست تصادفی چیزی روی رومیزی شکننده تور مانند که گل های قرمز داشت بریزه. میخواست ازش بپرس که اینو از کجا خریده شاید یه چیزی دیگه ای هم که خوشش بیاد اونجا پیدا کنه، ولی مامان بزرگش نشوندش رو صندلی و بشقابش رو پر از غذا کرد و یه لیوان اب انگور براش ریخت چون میدونست هری اینو خیلی دوست داره. احساس یه پادشاه رو داشت. تا کارش با هری تموم شد شروع کرد واسه خودش بکشه، و واقعا، هری فکر کرد که این کاملا اشتباهه ، پس بلند شد و بشقاب رو ازش گرفت، سمت صندلیش راهنماییش کرد.(شروع به اعتراض کرد ولی هری گوشش بدهکار نبود پس بیخیالش شد، گذاشت هری وقتی که دید راحته صندلیش رو بزنه داخل و واسش غذا کشید.)
YOU ARE READING
flower crowns //l.s.
Fanfictionهری عاشق گل های خوشگل صورتیه و لویی با جوهر و پیرسینگ حال میکنه. Persian Translation