1

1.1K 157 29
                                    

هری همیشه میخواست مردمو خوشحال کنه. وقتی که کوچیک بود میرفت از توی حیاط همسایه گل میچید (از یه بچه ی شیش ساله بیشتر از این‌ انتظار نمیرفت) و به مردمی‌ میداد که چهره ی ناراحتی داشتن.‌ مثلا مامانش به یه دلیلی همیشه ناراحت به نظر میرسید. هری کوچولو نمیفهمید واسه چی _نمیفهمید واسه چی باباش زیاد نمیموند‌.

الان، اون بزرگ‌ شده. الان حالا هری مردی شده که خونش رو با دو تا پسر دیگه تقسیم‌ میکنه و هنوز عاشق گل هاست. ولی الان دیگه گل هاشو از حیاط خونه ی همسایه تامین‌ نمیکنه. نه_ خودش اونا رو بزرگ‌ میکنه توی باغچش تو خونه ی مادربزرگش. کسی که میدونه اون میتونه جون ببخشه به چیزی که عاشقشه. (خوشحال کردن‌ مردم) استند گل هاش چیزی هست که عمیقا خوشحالش میکنه. اون حواسش جمعه که قیمت هاش زیاد بالا نباشن. هری مردم رو همون قدری خوشحال میخواد که خودش خوشحال هست. خیلی ناراحت کنندس وقتی یکی میاد و یه سبد گل خوب میخواد ولی فقط پنج دلار داره. این باعث میشه که هری اونو بدون هیچ پولی بهش بده و دروغه اگر هری تا حالا این کارو نکرده باشه.

"صبح بخیر، مامان" هری اروم‌ گفت و نفسشو داد بیرون همونطور که جلوی سنگ مربع شکل زانو می زد.

امروز روز قشنگیه. خورشید بیرون و نسیم آرومی میاد. و هیچکس این اطراف نیست که هری رو اذیت کنه یا نگاه های دلسوزانه ای بهش کنه. سنگ قبر رو به روش با گل احاطه شده، با اینکه همشون از طرف خودشن. و برای اینکه مطمئن شه همشون خوشگل و خوب باقی میمونن تقریبا هر روز میاد تا به مامانش سر بزنه و مطمئن شه که پرنده ها کارشون رو روی سنگ خاکستری انجام نداده باشن.

امروز هری یه سبد که توش گل میمون و گل کوکب بود اورده. چیزی که خودش سر هم کرده گذاتشتش کنار یه سبد گل که دیگه داره خشک میشه ولی هنوز زیبا هستن.

"میدونی، اون‌ پسره که دربارش بهت‌ گفتم؟" ادامه داد و به سنگ‌ نزدیک شد و با زانوهای ضربدری نشست. نمیخواست جایی که اون چند متر پایین تر زیر خاک دفن شده دراز بکشه. این وحشتناکه. "همونی‌ که توی فروشگاه بی ادب بود." جوری میگفت انگار مامانش میتونه صداشو میشنوه. امیدوار بود که بتونه.‌" وقتی ماه پیش هم رفت توی استند گلهام همینجوری بود،
بی ادب. ولی هیچوقت نمیشه حدس زد چی میشه،" سرشو تکون داد و تقریبا خندید. " اون توی تتو شاپ کار میکنه! وایسا، اوه. یادم رفت بهت بگم دوباره جای استند رو عوض کردم الان بیرون تتو شاپ هستش. اصلا نمیدونستم اونجا کار میکنه. صاحب اونجا گفت میتونم اون بیرون بذارمش و اینا. و مامان باید قیافش رو میدیدی وقتی منو بیرون دید." هری خندید و دستش رو لای موهای بلندش کشید و اون لحظه رو مرور کرد.

بامزه بود. هری دوباره اون‌ پسر رو دیده بود. دوباره و دوباره. ولی اون بازم بی ادب بود. و هری باید استند گلها رو جابجا میکرد بخاطر مردم زیاد توی خیابون هری نمیتونست کاری کنه و وقتی دید لویی داره با یه سیگار توی دهنش بهش نزدیک میشه و اخم روی صورتش هست، خندید "نه، دوباره تو" لویی زمزمه کرد و سیگار رو انداخت زمین و روش پا گذاشت. "تو الان اینجایی؟ یا من طوریم شده یا چیزی؟" گفت و باعث شد هری سرشو تکون بده و بگه "نه، نه طوریت  نیست.  ببخشید، نمیدونستم من انقدر رو مخم." هری وقتی اینارو گفت جدی نبود و یه گل آفتابگردان داد و تنهاش گذاشت. لویی گرفتش و کلمات نامشخصی رو گفت (کلمات خوبی نبودن پس هری خوشحال بود که کلمات بد رو نشنید) و وارد مغازه شد. مثل همیشه لویی اومد بیرون که یه چیزی بخوره یا سیگار بکشه و مهم نبود که هری چند دفعه بهش بگه که نزدیک‌ گلها سیگار نکشه ولی به نظر میومد که اون پسر چشم آبی فراموش میکنه و بیشتر انجام‌ میده.

flower crowns //l.s.   Where stories live. Discover now